دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 278

تمام حرفمان در اولین دیدار «باید» شد

ولی افسوس؛ با یک حرف، بایدها «نباید» شد

به تو گفتم: بیا تا سنگ ها را وا کنیم... اما

نشستی سنگ روی سنگ چیدی، بینمان سد شد!

به جای اینکه عشقم را بفهمی، گربه رقصاندی

نشد تا مال هم باشیم؛ تو نگذاشتی، بد شد!

همین که حرف تلخ حق شنیدی از زبان من

صدایت آن ور خط ته کشید و بوق ممتد شد

{خودش می گفت می خواهد همیشه پیش من باشد

قبولش کرده بودم، حیف که در امتحان رد شد}!

شدم پیغمبری جعلی که عشقت بود اعجازم!

گرفتی عشق را، پیغمبرت هم رفت و مرتد شد

پس از من، شک ندارم با همان دست نمک نشناس

تمام بیت های این غزل تحریف خواهد شد...

 

امید صباغ نو