هر خطای فاحشی یک بار باشد بهتر است
مهر کس را بی گدار از قلب خود بیرون نکن
قبل هر اخراج اگر اخطار باشد بهتر است
هر که می خواهد به دست آرد دلی از سنگ را
در کنار صدق اگر مکار باشد بهتر است
بیم خواب آلودگی دارد مسیر مستقیم
راه اگر پرپیچ و ناهموار باشد بهتر است
روبروی خانه وقتی هرزه چشمی خانه کرد
جای چشم پنجره دیوار باشد بهتر است
بوسه بااکراه شیرین تر از آغوش رضاست
گاه جای اختیار اجبار باشد بهتر است
بوسه های مخفیانه غالبا شیرین ترند
پشت پرده دست اگر در کار باشد بهتر است
در کنارم در امانی از گزند روزگار
گل میان بازوان خار باشد بهتر است
گیسوانت را بپیچ این بار دور گردنم
گاه اگر اعدام در انظار باشد بهتر است
تا بگیری پاسخت را خیره در چشمم شدی
گاه پرسش هرقَدَر دشوار باشد بهتر است
چشم عاشق چون نداند قدر روز وصل را
دائما در حسرت دیدار باشد بهتر است
شکوه های کهنه اما چون لحافی چرکمُرد
بعد از این هم گوشه ی انبار باشد بهتر است
قیمت دنیای جاویدان بهای مرگ نیست
زندگی تنها همین یک بار باشد بهتر است
اصغر عظیمی مهر
آمده ای دستانم را بگیری!
اما حالا...
در پس تمام بهانه های نبودنت
دستی که گرفته ای
دست پیش است و
آنکه پس می افتد
...
...
...
من....!!
* از خانه ای که نساختیم
ویرانه ای باقیست
که دیوار ندارد که عکس تو را...
دنبال خودت نگرد!
تو با منی زیر آوار...
کامران رسول زاده
مثل اوضاع زمانه در همیم این روزها
فکر نان از عشق می کاهد مقصر نیست
آه... ما بازیچه ی بیش و کمیم این روزها
می دویم و جاده انگاری دهن وا می کند
در هراس راه پر پیچ و خمیم این روزها
می رسد تا استخوان این زخم ها، اما هنوز
در امید واهی یک مرهمیم این روزها
سیب در دامانمان افتاد و دور انداختیم
وصله ی ناجور نسل آدمیم این روزها
تا کجاها می رسد فریادهامان تا کجا؟
در نی پوسیده ی خود می دمیم این روزها
*
بچگی کردیم، دنیا هم به بازیمان گرفت
دست هایت را بده...گم می شویم این روزها
محمد عباسی
گسستنی نشود با دل تو ، پیوندم
مرا کمک کن از این پس که جاده های زمین
نمی برند و به مقصد نمی رسانندم
نجمه زارع
باید بفهمم تا چه حدی دوستم داری
موسی نباش اما عصا بردار و راهی شو
تا کی تو باید دست روی دست بگذاری
بیزارم از این پا و آن پا کردنت ای عشق
یا نوش دارو باش یا زخمی بزن کاری
من دختری از نسل چنگیزم که عاشق شد
خوکرده با آداب و تشریفات درباری
هر کس نگاهت کرد چشمش را در آوردند
شد قصۀ آقا محمد خان قاجاری
آسوده باش از این قفس بیرون نخواهم رفت
حتی اگر در را برایم باز بگذاری
چون شعر هرگز از سرم بیرون نخواهم کرد
باید برای چادرم حرمت نگه داری
تو می رسی روزی که دیگر دیر خواهد شد
آن روز مجبوری که از من چشم برداری
فاطمه سلیمانی
وقت است دل آهنی ام را بربایی
مهدی فرجی
چقدر خوب که دیگر مرا نخواهی دید
برو که پشت سرت ردِّ پا نخواهی دید
بزن به نیل تنت را! زمان معجزه نیست
که بعد ازاین اثری از عصا نخواهی دید
تو در "گذشته" ای و من چقدر بی "حالم"
نقاط مشترکی بین ما نخواهی دید
سوای خاطره هامان،سوای دلتنگی-
تو روی آنچه گذشت ست را نخواهی دید
هنوز توی سرم فکرهای ناجور است
میان سیل غزل ناخدا نخواهی دید!
مسیر پر زدنت را به گریه شستم من
بــــرو! که پشت سرت ردِّ پا نخواهی دید
نرگس شمس
دل ز تو کندم ، برو، یک حس بی معنا شدی
؟؟؟
تا عاشق و بیمارم و حیرانم نمی آیی
از عشوه های پیچ در پیچت مشخص بود
من تا خودم را... تا نمیرانم نمی آیی
تا می روم از خویش می آیی ولی افسوس
در انتظارت هر چه می مانم نمی آیی
آن سوی در، از بودنم در خانه میپرسی
میگویمت: آری ،بلی، جانم، نمی آیی
غافل شدم از خویش و رفتم تا تکاپویت
غفلت جوابم کرد، میدانم نمی آیی
می ترسم از نامهربانی های جان کاهت
دیگر نده وعده، نخندانم، نمی آیی
میبینم آن روز بزرگی را که نا غافل
میبینمت اما به چشمانم نمی آیی
راهله معماریان
همین یک اشتباه از آشنا بیگانه می سازد
فاضل نظری