دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 333

خواست "مرداد" مرا آواره ی "بهمن" کند

"شایدِ" این درد را قربانی "حتماً" کند

خواست با بی اعتنایی های هر روز و شبش

این منِ محکوم خود را، با خودم دشمن کند

درد یعنی حال و روز عاشقی که بین راه

از همان راهی که رفته، فکر برگشتن کند

"مستحق" عشق باشی و دلت از روی جبر

رخت های انتظاری کهنه را بر تن کند!

عشق یک خودسوزی محض است در راه کسی...

که غمش، خاموشی ات را در سرت روشن کند

بعدِ او، بی شک فقط با مرگ بهتر می شوم

زندگی وقتی مرا محکوم جان کندن کند!

آمد از "تیر" دلش! تا گُر بگیرد باورم!

رفت... تا "مرداد" را آواره ی "بهمن" کند!

 

پرتو پاژنگ

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد