دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 237

نشستی پیش خود گفتی : دلش آرام خواهد شد

دوباره باز می گردد دوباره خام خواهد شد

نشستم پیش خود گفتم : که دیگر بر نمی گردم

دلش را سخت می سوزم جهان در کام خواهد شد

نشستی پیش خود گفتی : دلش را سخت آزردم ...

ولی میدانم این را ، آهوی من رام خواهد شد

نشستم پیش خود گفتم : بیازارش بیازارش ....

که روز سرکشی هایش به نفرت شام خواهد شد

نشستی پیش خود گفتی : چه کردم با غرور او

دوباره باز می گردد ؟کی این ایام خواهد شد ؟

نشستم پیش خود گفتم :چه گفت او غیر حرف دل ؟

چه باید کردنم اینک ، که دل بد نام خواهد شد ؟

نشستیمُ چه ها گفتیم ، اما دیدگان ما

به دزدانه نگاهی آشنایم خام خواهد شد


مرضیه اوجی

Sonnet 236

بدون من بخواب و راحت از دام غزل بگریز

که عاصی شد زن غمگین بی طاقت ، همین امشب

زمستان آمده باید بدانی آخر سال است

و دارم می روم از قصه ی سردت، همین امشب

عجب سالی گذشت و روزها صف بسته اند انگار

همه در انتظار زنگ یک ساعت ، همین امشب

قلم ، کاغذ و ساک مشکی ام بالا سر تختت

ببین آماده ی رفتن شدم راحت ، همین امشب

نترس این آخرین شعر است و تو هرگز نمی خوانی

نمی بینی مرا حتی در ابن حالت ... همین امشب!


صنم نافع

Sonnet 235

بیا و بگذر از این کوچه ی غزل گهگاه

اگرچه ره به ثوابی نمی بری ز گناه

بیا و رد شو از این کوچه ، پشت پنجره ام

نشسته ام تک و تنها مدام می کشم آه

و فکر کن چه غریب است کوچه ی تاریک

که مانده منتظرت سالیان سرد و سیاه

و فکر کن غزلم با تو رنگ می گیرد

اگر که نور بپاشی به دفترم ای ماه!

دو چشم حادثه سازت ولی خبر نکند

نگاه دخترکی را که مانده خیره به راه

ببین! اجازه بده گرم کار خود باشم

شما مزاحم شعری و کوچه هست گواه!

همیشه بودن تو در دلم نمی گنجد!

نیا که سیر بمانی ، فقط بیا گهگاه


مریم وزیری

Sonnet 234

کم دعا کن که مـرا از سر تو وا بکند

او خودش خواست تو را در دل من جا بکند

او که خوش داشت دلم را به تو بسپارد و بعد

بنشیند عقب و ... سیر ، تماشا بکند !

عاشقـم کرد که دست از سـر او بـردارم

که مگر درد ِ مـرا درد ، مــداوا بکند

خــواست تا هـر که به غیر ـ تو ... دلم را بزند

و هــوای تــو مــرا این همـه تنها بکند

مثل ماهـی که بیفتد وسط خشکی و آب

تشنه لب باشد و دور از تـو تـقلّا بکند

آه ... ! حسرت به دلـم ماند که یک بار شده

کوچه ی خواب ِ مـرا خواب ِ تــو پیدا بکند

و سـراسیمه ترین صحنه ی کابـوس ِ مـرا

تا خـود صبح ، در آغـوش تو رویـا بکند

بی تو ام ... بی تو ! و تنهایی ِ بی حوصله ام

با خیـال تو محال است مـدارا بکند

طـاقت ِ طاق ِ من انگار مـرا مـی شکند

وای اگـر این در و دیـوار دهن وا بکـند !

در مـن آشوب ِ تــو افتاده که دنیای مـرا

بعـد از این رنگ ِ پــریشانی ِ دریا بکند


سمیه محمدیان

Sonnet 233

به صرف سرزدن چند اشتباه از هم

جدا شدیم به آسانی دو راه از هم!

بعید بود چنین دوری از من و تو بعید

شبیه فاصله‌ی آفتاب و ماه از هم

تو فکر می کنی از دشمنی چه کم دارد

بهانه‌گیری یاران نیمه راه از هم؟

به هم پناه می‌آورد روحمان یک روز

به کی بریم در این روزها پناه از هم؟

گذشت دوره‌ی آه از زمانه گفتن‌ها

چرا عزیز من! آه از زمانه؟ آه از هم!

جریمه‌ی خودمان هیچ...جرم دیده چه بود؟

چگونه دل بکنند این دو بی‌گناه از هم؟

به شوق دیدن هم باز پلک می‌بندیم

سراغ اگرچه نگیریم هیچگاه از هم

چه کار عقل بداندیش را به جاده‌ی عشق؟

خوشا جنون که ندانست راه و چاه از هم!


حمیدرضا حامدی