به تو ترجیح دادم دست هایی سرد را دبگر
که ممکن نیست از من بشنوی «برگرد» را دیگر
تو هم خنجر به دستی! پس بزن زخم و خلاصم کن
که زخم آن قدر دارم که نفهمم درد را دیگر
نه تکیه بر کسی نه گریه روی شانه ای حتی!
که حالا می شناسم مردم نامرد را دیگر
به صد وعده تحمل کرده ام فصل زمستان را
چگونه سر کنم حالا بهاری زرد را دیگر؟
رویا باقری
تو حق داری اگر دیگر نمیفهمی غم من را
پذیرفتم شکستم را شبیه آن هماوردی
که اجرا می کند با ناامیدی آخرین فن را
چگونه دست بر می داری از من شاه مغرورم؟
چگونه بی محافظ می گذاری خاک میهن را؟
تو آن کوهی که می گفتند بر قلبش نفوذی نیست
و من آن کاشفی که کشف کردم راه معدن را
و من آن کاشفی که خواستم تنها کست باشم
که تقسیمش نکردم روزهای با تو بودن را
اگر راهی شوم دیگر ندارم راه برگشتی
چگونه روح رفته باز هم صاحب شود تن را؟!
به دریاها نده این بار رودت را! چه خواهد شد؟
کمی خودخواه تر باش و تصاحب کن خودت من را
رویا باقری
تو که در آخر هر جزر نگاهت مد نیست
تو که دلخوش شده ای با عسل خاطره ها
غم تو با غم دلتنگی من یک حد نیست!
سایه ام طعنه به من می زند و می شنوم :
اثر از او که همه درد تو می فهمد نیست
آن که با عشق به چشمان تو با غصه گریست
این که هرشب به تب سرد تو می خندد نیست
آن که با هر نفسش مایه ی آرام تو بود
این که راه نفست را به تو می بندد نیست
ماهی قرمز احساس دلم در خطر است
دل تو معنی این فاجعه می فهمد ، نیست ؟
نیمه ی دیگر من با من از این حرف بزن
که غم دوری و نادیدن تو ممتد نیست !
گاه گاهی همه ی هستی این قلب اسیر
خبر از این دل پر غصه بگیری بد نیست
رویا باقری
اینها برای هیچ طوفانی مهم نیست!
آغوش من مخروبه ای رو به سقوط است
دیگر برایم عمق ویرانی مهم نیست
با دردِ خنجر، دردِ خار از خاطرم رفت
بعد ازتو غم های فراوانی مهم نیست
یک مُرده درد ِ زخم را حس می کند؟ نه!
دیگر مرا هرچه برنجانی مهم نیست
دارو ندارم سوخت در این آتش اما
هرچه برایم دل بسوزانی، مهم نیست
هرکس که با ایمان به راهی رفته باشد،
دیگر برایش هیچ تاوانی مهم نیست
حالا چه خواهد شد پس از این؟هرچه باشد!
این بار دیگر هیچ پایانی مهم نیست
رویا باقری
به هرکسی که گمان می بری کمی سرتر...
برو که عشق پشیمان شود از آمدنش
که ما دو روح جداییم، در دو تا پیکر!
بگو به شعر که این بار حالی اش بشود
قرار نیست بیایی، قرار نیست اگر،
دلم گرفت، به یادم بیاورد که تو را...
قرار نیست که این روزهای شهریور...
چقدر حرف نگفته میان پنجره ماند
چه شعرهای سپیدی که توی این دفتر...
برو که مرگ خودم را نشان من بدهی
برو که نیست نیازی به زخم این خنجر!
همیشه آخر قصه بی آشیان مانده ست
پرنده ای که به امید شاخه ای بهتر...
برو! دوباره هوایی نکن مرا ای عشق!
و فکر کن که از این جمع شاعری کم تر...
رویا باقری