دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 333

خواست "مرداد" مرا آواره ی "بهمن" کند

"شایدِ" این درد را قربانی "حتماً" کند

خواست با بی اعتنایی های هر روز و شبش

این منِ محکوم خود را، با خودم دشمن کند

درد یعنی حال و روز عاشقی که بین راه

از همان راهی که رفته، فکر برگشتن کند

"مستحق" عشق باشی و دلت از روی جبر

رخت های انتظاری کهنه را بر تن کند!

عشق یک خودسوزی محض است در راه کسی...

که غمش، خاموشی ات را در سرت روشن کند

بعدِ او، بی شک فقط با مرگ بهتر می شوم

زندگی وقتی مرا محکوم جان کندن کند!

آمد از "تیر" دلش! تا گُر بگیرد باورم!

رفت... تا "مرداد" را آواره ی "بهمن" کند!

 

پرتو پاژنگ

Sonnet 313

پاییز می شوی و مرا زرد می کنی

از شاخه های تب زده ات طرد می کنی

پاییز می شوی و مرا برگ...برگ...برگ...

سرخط این حوادث ولگرد می کنی

تب می کنم از عشق تو و داغ می شوم

یخ می زنی ، دوباره مرا سرد می کنی!

دارم کبود می شوم از فرط دوریت...

از بس تمام ذهن مرا درد می کنی!

با این غروب کهنه به دردت نمی خورم

شب می شوی... به ماضی زردت نمی خورم

شب می شوی به عکس من هاشور می زنی

داری شدید توی دلم شور می زنی!

از بس تو را درون خودم بستری شدم ،

حس می کنم که مثل تو خاکستری شدم!

مجبورم اعتراف کنی عاشقم شدی!

من دلخوشم فقط به خیالات بیخودی!

اما تو می روی که بریزی به هم مرا!

دیدار آخر است... بیا دست کم مرا...

هی دور می شوی و مرا طرد می کنی

پاییز می شوی و مرا زرد می کنی

پاییز می شوم وَ فراموش می کنم

داری مرا بدون خودت مرد می کنی...

 

پرتو پاژنگ

Sonnet 231

گریـه نمی کنـم که نـفـهـمـد کسی مـرا!

بی های و هوی دست دلم رو نمی شود!

گریـه نمی کنم که نـفـهـمـد کسی، ولی

این حرف ها بـرای دلـم "او" نمی شود!

دارد دوبـاره در دلـم این بـغـض لـعـنـتــی

با یـاد چشـم های تـو تـکــرار می شـود

انگار قلب شیشه ای ام در هجوم عشق

بـا رفـتـن تـو بـر سـرم آوار می شود!

عشقت سراب بود ؛ ولی قلب من نخواست

بـاور کند که عشـق و جـنـون فـرق می کند

دارم در ایـن سـراب تـهـی می روم فـرو!

دارد مـرا درون خـودش غـرق می کـنـد!

با تـیـک تـاک عـقـربـه ها دور می شوی

بـا رفـتــن تـو ثـانـیـه ها درد می کشنـد

در من دوباره خاطره ها می شود ردیـف...

بی تـو تـمـام قـافـیـه ها درد می کشنـد!

می ایستـم؛ به درد خودم تکیـه می کنم

تـا کـه نـبـیـنـم عشق چه آورد بـر سـرم!

می ایسـتـم دوبـاره ولی مطمئـن نبـاش

یک لحظه هم بـدون تـو طاقـت بـیـاورم!

حالا به یـاد عشـق تـو لبخنـد می زنـم

در انـتـظـار حـادثـه هـایـی خـیـالـی ام!

آخر تو نیستـی که، بـفـهـمـی بـدون تـو

روزم چطور می گذرد؟! در چه حالی ام؟!

من بـاخـتـم، قبـول! تـو بـردی، قبـول تـر!!

بـگـذار در جـنــون خـودم زنـدگـی کـنـم!

با رفـتـن تـو مُـردم و بـایـد از این به بعـد

این قـصـه را بـدون خـودم زنـدگی کنم...


پرتو پاژنگ

Sonnet 232

تـو رفـتــه ای و مـن هـنــوز بـاورم نمی شود

و هر چه می کنم که از تو بگذرم ؛ نمی شود!

نمی شود! چطور بی تو سر کنم؟! خودت بگو!

دگـر دوام می شود بـیـاورم؟ نمی شود ...

نگو خدا نخواست! هی نگو که قسمت این نبود!

من این بهانه ها و حرف ها سرم نمی شود!

جـنـون به حال من دچار می شود بدون تـو!

بـد است حالـم آنقَـدر ، که بـدتـرم نمی شود!

تـمـام شهـر خواستـنـد بـشـنـوم که رفـتـه ای

تـمـام شهـر! بشنـویــد! من کَـر َم ! نمی شود!


پرتو پاژنگ

Sonnet 167

قد می کشم که باد شوی، پـرپـرم کنی

بـوبـو و بـرگ بـرگ فـراوان تـرم کنی

سوسو زدی و مـن بـه هـوای تــو آمدم

پس حقـم این نـبـود که خاکستـرم کنی

خوش می گذشت شاخه؛ رسیدم، که رد شدی

تا یـک دهـن بـچـیـنـی ام و نـوبـرم کنی

از اوج سـبـزه های بـلـنـد آمـدم کـه تـو

بـا زردهـای ریـخـتـه هـم بـسـتـرم کنی

تن داده ام که رقص سرانگشت های تو

بـنـدم کـنـد عـروسک بـازیـگـرم کنی

تکرار کردم آنچه تو می خواستی و ... آه

غافـل شدم از اینکه کـس دیگـرم کنی

من یک حقـیـقـتـم اگر از من گـذر کنی

من یـک دروغ مـحـضـم اگـر بـاورم کنی

چیـزی نـمـانـده از مـن ِ آن روزهای من

گـل داده ام که بـاد شوی پـرپـرم کنی

 

مهدی فرجی



* تب می کنم از عشق تو و داغ می شوم

  یخ می زنی ، دوبـاره مـرا سرد می کنی!

  مجبـورم اعـتـراف کـنـی عـاشقـم شدی!

  من دلخـوشـم فقط به خـیـالات بیخـودی!

  امـا تـو می روی که بـریـزی بـه هـم مـرا!

  دیـدار آخـر اسـت... بـیـا دسـت کـم مـرا...

  پرتو پاژنگ