دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 323

افتاده راه طالع تارم به «هیچ کس»!

دیدی وفـــا نکرد بهارَم به هیچ کس؟

تــو رفته ای ، دلیل ندارد بیــــان شود

جای دقیق ِ سنگ مزارم به هیچ کس

دیگر مسیر ِ طی شده فرقی نمی کند

وقتی رسیده ریل قطارم به هیـچ کس!

با این کـــه خاطر تـــو برایـم عزیز بود

افسوس! اعتماد ندارم به هیچ کس

فهمیده ام که غیر خدا عاشقی خطاست

یعنـــی مبـــاد دل بسپارم بــه هیـــچ کس

با بی وفایی ات بـه نتیجه رسیده ام:

دیگر محلّ سگ نگذارم به هیچ کس!

این شــعر، آخـرین غــزلِ من برای توست

تقدیم شد به دار و ندارم، به «هیچ کس»

 

امید صباغ نو

Sonnet 291

بخواب راحت و آسوده ، حال من خوب است

و فکر کن به همین که دل من از چوب است

هوای گریه ندارم ، دلم که تنگ تو نیست

اگرچه گوشه ی چشمم دوباره مرطوب است

همیشه دلهره ای در وجود من جاری است

برای این که وجودم کریه و معیوب است !

نیا به دیدن من ، انتظار چیز خوشی است

چرا که سهم من از عشق ، صبر ایوب است

صدای زمزمه ی تو درون گوش من است

" که بی قراری عاشق ، قشنگ و مرغوب است " !

دروغ پشت سر هم نوشته شد به خدا

فرشته گفته دماغ دراز مطلوب است

تمام آن چه که گفتم بیا و باور کن

نترس از من ِ دیوانه ، حال من خوب است

 

امید صباغ نو

Sonnet 290

خسته از این دقیقه های عجیب، جا گرفتم درون پیرهنم

دکمه ای سد زده به راه گلو، تا مبادا که از تو دم بزنم

می توانم دروغ پشت دروغ، بنویسم که باورت بشود

رفتن تو مهم نبوده و نیست، اسمت افتاده است از دهنم!

حسرت چشم های وحشی ِ تو، حسرت کافه ی بدونِ قرار!

چای و سیگار و بیقراری و من... چه قَدَر غم نشسته روی تنم

"روی هم رفته عشق چیز بدی ست"، این هم از آخرین دیالوگ تو

مرگ همدستِ دست های تو شد، تا بپیچد به قامتم کفنم

بی خیالِ خیالِ خسته ی من، برو دنبال سرنوشت خودت

می پَرَد از سرم خیالِ غزل، از سر ِ داغ مانده بر بدنم!

 

امید صباغ نو

Sonnet 279

گفتنـد: نـگــذر از غـرورت ، کـار خوبـی نیست

بایـد خودت فهمیـده باشی یـار خوبـی نیست

گفتنـد: هـرگــز لشگـرت را دسـت او نـسـپـار

ایـن خـائـن بالفطـره پرچم دار خوبـی نیست !

سـیـگـار و تـــو، هـر دو بـرای مـن ضـرر داریـد

تــو بـدتـری، هرچند این معیـار خوبـی نیست !

تـرک تــو و درک جمـاعـت کـار دشـواری ست

تـکـرار تـنـهــایـی ولی تـکـرار خوبـی نیست ...

آزادی از تـــو ، انـحـصـار واقـعـی از مـن

بـازی شیرینی ست ، استعمـار خوبی نیست

دیـــوار مــا از خـشـتِ اول کــج نـبــود، امـا

این عـشـق پـیـر لـعـنـتـی معمـار خوبی نیست

دیوار ِ من ، دیوار ِ تـو ، دیوار ِ ما ... ،افسـوس...

دیــوار ِ حـاشـا خـوبِ مـن، دیــوار خوبی نیست

آرام بــالا رفـتــی و از چشمـم افــتـــادی

مـن بـاخـتــم؛ هرچنـد این اقـرار خوبی نیست !

 

امید صباغ نو

Sonnet 278

تمام حرفمان در اولین دیدار «باید» شد

ولی افسوس؛ با یک حرف، بایدها «نباید» شد

به تو گفتم: بیا تا سنگ ها را وا کنیم... اما

نشستی سنگ روی سنگ چیدی، بینمان سد شد!

به جای اینکه عشقم را بفهمی، گربه رقصاندی

نشد تا مال هم باشیم؛ تو نگذاشتی، بد شد!

همین که حرف تلخ حق شنیدی از زبان من

صدایت آن ور خط ته کشید و بوق ممتد شد

{خودش می گفت می خواهد همیشه پیش من باشد

قبولش کرده بودم، حیف که در امتحان رد شد}!

شدم پیغمبری جعلی که عشقت بود اعجازم!

گرفتی عشق را، پیغمبرت هم رفت و مرتد شد

پس از من، شک ندارم با همان دست نمک نشناس

تمام بیت های این غزل تحریف خواهد شد...

 

امید صباغ نو