دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 336

هر چه کردی به دلم ، ... باز تو را بخشیدم

با زبان زخم زدی ، ... دشنه زدی ... خندیدم

معنی تک تک رفتار تو را ... میفهمم

ساده لوحی ست ، ... بگویم که نمی فهمیدم !

غرق تردید شدم ، ... باز تحمل کردم

تا زمانی که ... به چشمان خودم هم دیدم

دیدم از خشم خداوند ... نمی ترسیدی

تو نترسیدی و من سخت از آن ترسیدم

بسته بودم ، لب از آن درد و از آن بی مهری

تو جفا کردی و من هیچ ... نمی پرسیدم

بی سبب نیست ، ... فراموش شدی در یادم

که تو مهتاب شبانگاهی و ... من خورشیدم

عاقبت سرد شدم ، خسته شدم ، ول کردم !

مثل خورشید ... غروبی که نمی تابیدم

شکل یک سیب ! ، ... که گندیده و کرم افتاده

کرم کردم ! ... و از اعماق درون گندیدم

اشک های دل من ، از تو و عشق تو نبود

بلکه از سادگی قلب خودم رنجیدم ...

برو ای یار برو ! از تو گذشتم ، خوش باش

برو ای یار ! که من مهر تو را بخشیدم

 

محسن نظری

Sonnet 335

مـنـم و زنـدگــی  ِ پــر شـده بـا تصویـرم

یک شب از خواب بدت می پرم و می میرم

منم و عکس مچالـــه شده در دستی که

منم و عشق که خوردیم به بن بستی که

خانه با سردی دیوار هماغوشـم کرد

از چراغی وسط رابطه خاموشم کرد

قفل زد روی دهانم که پر از خون شده بود

جسدی آن طرف پنجره مدفـــون شده بود

جسد ِ زندگی ِ کرده شده با غم ها

جسد زل زده به چشــم ِ تر ِ آدم ها

جسد خاطره هایی کـه کبودم کردند

مثل سیگار به لب برده و دودم کردند

جسدی که شبح ِ یک زن ِ دیگر می شد

جسد روز و شبـی که بد و بدتر می شد

جسد یک زن ِ خوشبخت ِ یقیناً خوشبخت

بسته ی خالـی سیگارم و قرصت در تخت

جیـــغ خاموشـــی رویای تـــو و مهتابی

با خودت غلت زدن در وسط ِ بی خوابی

با تنی خسته که آمیزه ای از لرز و تب است

در شبی تیره کــه از ثانیه هایش عقب است

در شبـــی از تــــو و کابــوس تـو طولانـــی تر

در شبی تیره که هر کار کنی باز شب است

 

فاطمه اختصاری

Sonnet 334

وقتی که چند لحظه فقط حرف می زدیم

کاری بجز شکستن قلبم بلد نبود

ای کاش می شنید تمام دل مرا

یا اینکه در نهایت خوبیش، بد نبود

ای کاش شیشه های دلم را نمی شکست

از دست او نه، از همه دنیا کلافه ام

با یک نگاه زندگیم را طلسم کرد

لعنت به من هنوز اسیر خرافه ام

چیزی بجز غرور نمی دیدم و ولی

در چشمهای قهوه ای اش خیره می شدم

شاید فقط به خاطر اینکه در آن نگاه

چیزی نشسته بود شبیه خودِ خودم

تقصیر او نبود که درکم نکرد، یا -

-احساس عاشقانه ی من را تباه کرد

او مثل من نبود! دلم بچه شد و باز

در انتخاب سایه ی خود اشتباه کرد...


مینا حسین آبادی

Sonnet 333

خواست "مرداد" مرا آواره ی "بهمن" کند

"شایدِ" این درد را قربانی "حتماً" کند

خواست با بی اعتنایی های هر روز و شبش

این منِ محکوم خود را، با خودم دشمن کند

درد یعنی حال و روز عاشقی که بین راه

از همان راهی که رفته، فکر برگشتن کند

"مستحق" عشق باشی و دلت از روی جبر

رخت های انتظاری کهنه را بر تن کند!

عشق یک خودسوزی محض است در راه کسی...

که غمش، خاموشی ات را در سرت روشن کند

بعدِ او، بی شک فقط با مرگ بهتر می شوم

زندگی وقتی مرا محکوم جان کندن کند!

آمد از "تیر" دلش! تا گُر بگیرد باورم!

رفت... تا "مرداد" را آواره ی "بهمن" کند!

 

پرتو پاژنگ