دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 345

به تو ترجیح دادم دست هایی سرد را دبگر

که ممکن نیست از من بشنوی «برگرد» را دیگر

تو هم خنجر به دستی! پس بزن زخم و خلاصم کن

که زخم آن قدر دارم که نفهمم درد را دیگر

نه تکیه بر کسی نه گریه روی شانه ای حتی!

که حالا می شناسم مردم نامرد را دیگر

به صد وعده تحمل کرده ام فصل زمستان را

چگونه سر کنم حالا بهاری زرد را دیگر؟

 

رویا باقری

Sonnet 344

یک کهکشان ستاره به چشمت مسلحند

با این همه به رویت من تن نمی دهند

دلتنگم آن قدر که به پایم نمی رسی

آن قدر که به جز تو نمی بیندم کسی

آن قدر که کسی به حسابم نیاوری

جا هم بیفتم از عددت، کم نیاوری

اما مرا به ماه تو محدود می کنند

اسفند و بهمنی که تو را دود می کنند...

یادش بخیر! قله ی کوهت، سفید بود

یک عمر راه شیری روحت سفید بود

توی سیاه چاله ی شب گم شدی چرا؟

مصداق عینی گل گندم شدی چرا؟

روی زمین من به دلم شخم می زنی

اما نگفته ای به کسی گندم منی

هر خوشه سهم ده دل از من غریبه تر

در انتظار بذر تو این خاک در به در...

در انتظار تو به جزایش رسیده است

چشمی که داس دست تو را ماه دیده است

که ریشه ات میان تنش مانده تا ابد

که زخم می خورد هی و آدم نمی شود...

اصلا چرا تو را نشود قرص ماه دید؟

چشمم به استناد چه چیز اشتباه دید؟

اصلا که گفته دست دلم را رها کنی؟

این خاک را -که ریشه در آن- بی بها کنی؟

من دلخوشم به نطفه ی بطنم که مال تو

فرزند عشقبازی من با خیال تو

اصلا بیا دوباره مرا بی قرار کن

این بار، قصه را به خودم واگذار کن

 

نیلوفر عاکفیان