وطول سایه های طعنه ات از آسمان پیداست
شبیه دود مسمومی که شهرم را بغل کرده
و سمّ این محبت بعد در بُعد زمان پیداست
شبیه وصله ناجور در چل تکه ی عمرم
تفاوت های ما از ظاهرت در عکسمان پیداست
شبیه مار معروفی و حوّا بودنم عادیست
گناه ناگزیری خوب من!تاوان آن پیداست
هبوط من سقوط خسته ی این ساده انگاریست
که عشق راستین از بوسه ها وطعمشان پیداست
توساقی بودی و من مست و مومن بر شرابی که...
ندیدم پشتِ بارت شیشهای شوکران پیداست
وحالا من کسی که سایه هم بر دوش او باری ست
وحالا تو غرورت از کران تا بیکران پیداست!
دستان کوچکت که پر از یاس عشق بود
دستان کوچکت که جنون مرا نوشت
این واژه های غرق به خون مرا نوشت
هرجا که رد پای شما هست می روم
فکری بکن به حال من از دست می روم
قلبم شکسته است و هی سرد می شوم
بگذار بشکند عوضش مرد می شوم
دستان خسته ام به شقایق نمی رسد
فریاد من به گوش خلایق نمی رسد
این دست ها همیشه پر از بوی یاس نیست
یا مثل چشم های شما با کلاس نیست
این رسم زندگی ست بزرگ و بزرگ تر
هر چه بزرگ تر و سپس هرچه گرگ تر
بین خودم و آینه دیوار می کشم
هرشب که پشت پنجره سیگار می کشم
شاید هنوز فرصت عصیان و مرگ هست
در ذهن ابرهای درونم تگرگ هست
آقای دشت های قشنگی که سوختی
عشق مرا به رهگذران می فروختی
چشمانتان پر از هیجان نیست نازنین
این دست ها همیشه جوان نیست نازنین
شاید کسی که بین غزل های من گم است
در فصل های زندگی ام فصل پنجم است
یا نه درست مثل خودم لاابالی است
از مردمان غمزدهء این حوالی است
حالا ببین علیه خودم غرق می شوم
در منتها الیه خودم غرق می شوم
دلشوره های سرخ دلم ناتمام ماند
احساس می کنم غزلم ناتمام ماند
با این سکوت ، دل نگران می گذاری ام
پاسخ بده پیام مرا حال من بد است
چیزی بگو که از نگرانی در آری ام
دریای من! اگرچه به پایت نمی رسم
اما هنوز رودم و سوی تو جاری ام
من سالهاست ابری ام ای نوبهار من
کی جلوه می کنی به دلم تا بباری ام
گاهی چنان بدم که ببینی اگر مرا *
دارم یقین به خاطره ها می سپاری ام
مثل شکوهی بی بدل در شعرهایم
سهمی ندارم از لبانت گرچه بی شک
شیرین تری از هر عسل در شعرهایم
وقتی که می خندی حواسم نیست آقا
می آورم ضرب المثل در شعرهایم
هر چند مال من نباشی با دلی تنگ
می گیرمت هر شب بغل در شعرهایم
در کوچه ها رقصیدن چشمت که رویاست
یک شب بیا پای عمل در شعرهایم
در این نبودن های تکراری اسیرم
باید بیابم راه حل در شعرهایم
کاری کنم ،کاری که باشی دلبر من
یک عمر بی جنگ وجدل در شعرهایم
دیشب به خوابم آمدی وقول دادی
بامن بمانی ، لااقل در شعرهایم
توبه ی گرگ که عاشق شده مرگ است انگار
شـاه بـیــت غــزلــم بـاز چـه در سـر داری؟
دسـت از وسـوسـه ی شـور شـرورم بـردار
نغمـه ای در سر پر شور و شرم می خواند
باخـت ایـمـان تـو بر وسوسه در این پـیـکـار
ماه افسـونـگـر افسانـه ی من می بـیـنـی
شـب دراز اسـت و قلنـدر به هوایـت بـیـدار
فــتــنــه و مـیــل گـنــاه ازلـی آدم بـاش
باز هم سیـب هوس را تـو به دستم بسپـار
کوس رسـوا شـدنـم را همه در شهـر زدنـد
کـوس دلــدادن دلــبــاخــتــه ای بـر دلــدار
آتـش و عشـق و غـزل راز نمی پـوشـانـنـد
آتش از دود ، تـو در چشم ، غـزل با خودکار
؟؟؟