بغضـم! ولی ترجیـح دادم در گلو باشم
ترسیـده ام یک عمر از رویای بعد از تـو
باید ولی با ترس هایم روبـرو باشم
از رفتنت ترسیدم و فصل زمستان شد
من از تمام روزهای گرم، دلسردم
ترسیدم و دل کندم از این عشق ، قبل از تو
تابوده من از ترس مردن خودکشی کردم!
من گفته بودم کوهم اما کوه ها را هم
یک بغض گاهی می شود از هم بپاشاند
دنیا برای عشق جای کوچکی بوده
با رفتنت شاید به من این را بفهماند
من خسته ام از اینکه دستان شفابخشت
تنها برایم دست های بسته ای بودند!
حالا نه اما می رسد روزی که می فهمی
مرداب ها یک روز رود خسته ای بودند
با زخم هایت بر تنم می میرم اما باز
از تـو کسی این ظلم را بـاور نخواهد کرد
در من پس از تو جا برای زخم خوردن نیست!
حال مرا چیزی از این بدتر نخواهد کرد
صیاد من! دارد به آخر می رسد قصه...
دیگر عقاب سرکش خود را نخواهی دید
غم هست باران هست یادت هست زخمت هست
دیگر تو این دیوانه را تنها نخواهی دید
آنقدر ماندن را برایش تلخ کردی که
رفتن شده حالا دلیل شادی اش امروز
یک روز دلتنگ قفس جان می دهد اما
هرکس که خوشحال است از آزادی اش امروز
رویا باقری
تا پر نگیرم چون کبوتر در هوایت
پروازت از من شوق بودن را گرفته
دیگر به چشمم تا ابد خالیست جایت
مانند چین بعد از عبور قوم چنگیز
جا مانده بر ویرانه هایم رد پایت
ای کاش مثل فیلم های عاشقانه
میشد که من مال تو باشم در نهایت
دامن مکش از دست آن ماهی که امشب
جان میسپارد در حریم دستهایت
بیهوده میکوشم تو را از خود بگیرم
هرشب که می دزدم خودم را از صدایت...
بهاره سالار آبادی
آری حقیقت دارد اینجا جای خوبی نیست
وقتی که آغوش تو مال دیگران باشد
شب های مهتابی من شب های خوبی نیست
این شهر دارد می کشد من را خبر داری؟
حتا بدون تو خزر دریای خوبی نیست
من زنده ام با یادت اما قاصدک ها باز
آرام می گویند این رویای خوبی نیست
وقتی خدا هم دست هایم را نمی گیرد
دیگر اذان هم لا اله...الای خوبی نیست
ای آدم خوب بهشت من حلالم کن
این روزها حوا اگر حوای خوبی نیست
بهناز جعفری
غزلی بی تو برای دل خود ساخته ام
نه از آن دست غزلها که خودت میدانی
بارها بی تو در آن قافیه را باخته ام
جاده را بر سر روزی که بیایی بستم
به خودم بی تو در این فاصله پرداخته ام
رفتنت.... شعر بلندی شده اما امشب
چند بیتی به دل مثنویم تاخته ام
نکند باز بفهمی که برایت امشب
باز هم شعر به جان خودم انداخته ام
محمد امین امینی
ســـکوت تــلخ تو پـایــان راه دنـــیا بود
هـمین که فـاصله افتاد بین دل هامان...
سرت مـیان شــــغـالان کوچه دعوا بود
نگاه فاجــعه بارت مرا به دار آویــخت
که رفتنی شده بودی وَغُصه این جا بود
تمــام مردم شــهرت به حـال من مـردند
ولی به چـشم تو این غم بـدون مـعنا بود
به چشم من سرطان حالت عجیبی داشت
رفـیـق بد پُکِ سیگار، ژرف و زیبا بود
که انـــتهــای خـیـالســت دود سـیــگارم
که ابتــدای تبــاهی شــــروع فــردا بود
جــنون برای دلم نقشه های تلخی داشت
درون فلــسفه اش رنــگ مـرگ پیدا بود
خیال بد قِلِقت خود کشی به من آمــوخت
غمـــت برای برانـــدازی ام مـــهیا بود
جنـــونِ خلوت من ،تــیغ را بزن؛ دیگر
که عــقل باز به فــکر کــمی مدارا بود
خدای شعر بـبخش این گناه آخر را
که سرنوشــت غم انگیزتراز اینها بود
علی توکلی