حـتـی اگـر یـک تـکـه سـنـگ و چـوب بـاشـی
بــاران ضــرر دارد بـرای چــشــم هـایــت
کـاری نـکـن چـون حـضـرت یـعـقــوب بـاشـی
می پـرورانـی در خـودت مـشـتـی یـهـودا
پـروا نـداری عـاقـبـت مـصـلـوب بـاشـی؟
دسـت خـودت شـایـد نـبـاشـد بـی قــراری
عـادت نـداری خـالـی از آشـوب بـاشـی
هـر چـنـد مـن افـتـاده ام از چـشـم دنـیـا
تـو می تـوانـی هـمـچـنـان مـحـبـوب بـاشـی
دق می کـنـم از دوری ات، امـا تــو بـایـد
سعی ات بر این باشد پس از من خوب باشی
لیلا عبدی
با یقیـن گم کنمـت دل به گـمـان بسپـارم
دست بـر دامـن سرگشـتـگـی خود بزنـم
چـشـم را گـوشـه آواز بـنـان بـسـپـارم
حـرف ها پـچ پـچـه ها گـرمـی بـازار شوم
خـویـش را کـنـج سبـد های زنـان بسپـارم
خواستـی تا به غـزل هم دل من وا نشود
زیـر سـنـگـیـنـی انـدوه تـو جـان بسپـارم
خواستی تا که دلم کاسه ای از خون باشد
بـعـد از آن نـیـز بـه یـک رود روان بسپـارم
چـادرم را بـده بـایـد بــروم تـا ایـن بــار
خـانـه را نـیــز بـه انــدوه جـهـان بسپـارم
مریم رزاقی
به دل امید درمان داشتم ، درمانده تر رفتم
تو کوته دستی ام می خواستی ورنه من مسکین
به راه عشق اگر از پا درافتادم به سر رفتم
نیامد دامن وصلت به دستم هرچه کوشیدم
ز کویت عاقبت با دامنی خون جگر رفتم
حریفان هر یک آوردند از سودای خود سودی
زیان آورده من بودم که دنبال هنر رفتم
ندانستم که تو کی آمدی ای دوست کی رفتی
به من تا مژده آوردند من از خود به در رفتم
مرا آزردی و گفتی که خواهم رفت از کویت
بلی رفتم ولی هرجا که رفتم در به در رفتم
به پایت ریختم اشکی و رفتم درگذر از من
ازین ره برنمی گردم که چون شمع سحر رفتم
تو رشک آفتابی کی به دست سایه می آیی
دریغا آخر از کوی تو با غم همسفر رفتم
هوشنگ ابتهاج
هر تیشه ای بر دوش از فرهـاد بودن نیست
هر جا که باشی منطق آییـنـه ها این است
در چـشـم بـودن معنـی در یـاد بـودن نیست
ای در قفس افتـاده ، افسوس چـه را داری؟
بــیــرون از ایـنـجـا درد مـا آزاد بـودن نیسـت
از عشق دیگر هر چه می گویند افسون است
آوارگـی جــز طـالــع بــر بــاد بــودن نـیـست
هر کس ندانـد لطفعلی خان خـوب می دانـد
در جـنـگ پـیـروزی به پـر تـعـداد بـودن نیست
ای سرنـوشت شـوم ، جام شوکرانـت کـو ؟
ایـن خـانـه دیـگـر در خـور آبــاد بـودن نیست
احسان اکابری
در اوج عـشـق بـا تــو تـحـیــر نـدیـده ام
سـلـول انـفــرادی جـنـس حـبـابــم و ...
در قـهـقـرای خـویـش تـلـنـگـر نـدیـده ام
تـو مـاه کامل آنطرف و من به غیـر از این
سیمان و سنگ و ماسه و آجر ندیده ام
مـنـفـی نـگـر نـبـوده ام امـا تـمـام عـمـر
لــیــوان خـاطــرات تــو را پــر نــدیــده ام
فـکـرم برای چشمـه شدن قـد نمی دهد
در دور خـویـش غـیـر تـحـجـر نــدیــده ام
تـا یـک شــروع تــازه بــرای غــزل شـدن
یک لحظه را به لطـف تـو درخور ندیده ام
معجونی از شرابی و سرکه که هم زمان
در تـو به غـیـر عـشـق و تـنـفـر ندیـده ام
مهدی نژاد هاشمی