دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 203

سعی ات بر این باشد پس از من، خوب باشی

حـتـی اگـر یـک تـکـه سـنـگ و چـوب بـاشـی

بــاران ضــرر دارد بـرای چــشــم هـایــت

کـاری نـکـن چـون حـضـرت یـعـقــوب بـاشـی

می پـرورانـی در خـودت مـشـتـی یـهـودا

پـروا نـداری عـاقـبـت مـصـلـوب بـاشـی؟

دسـت خـودت شـایـد نـبـاشـد بـی قــراری

عـادت نـداری خـالـی  از آشـوب بـاشـی

هـر چـنـد مـن افـتـاده ام از چـشـم دنـیـا

تـو می تـوانـی هـمـچـنـان مـحـبـوب بـاشـی

دق می کـنـم از دوری ات، امـا تــو بـایـد

سعی ات بر این باشد پس از من خوب باشی


لیلا عبدی

Sonnet 202

حـکـم کـردی بـروم دسـت زمـان بسپـارم

با یقیـن گم کنمـت دل به گـمـان بسپـارم

دست بـر دامـن سرگشـتـگـی خود بزنـم

چـشـم را گـوشـه آواز بـنـان بـسـپـارم

حـرف ها پـچ پـچـه ها گـرمـی بـازار شوم

خـویـش را کـنـج سبـد های زنـان بسپـارم

خواستـی تا به غـزل هم دل من وا نشود

زیـر سـنـگـیـنـی انـدوه تـو جـان بسپـارم

خواستی تا که دلم کاسه ای از خون باشد

بـعـد از آن نـیـز بـه یـک رود روان بسپـارم

چـادرم را بـده بـایـد بــروم تـا ایـن بــار

خـانـه را نـیــز بـه انــدوه جـهـان بسپـارم


مریم رزاقی

Sonnet 201

به کویت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم

به دل امید درمان داشتم ، درمانده تر رفتم

تو کوته دستی ام می خواستی ورنه من مسکین

به راه عشق اگر از پا درافتادم به سر رفتم

نیامد دامن وصلت به دستم هرچه کوشیدم

ز کویت عاقبت با دامنی خون جگر رفتم

حریفان هر یک آوردند از سودای خود سودی

زیان آورده من بودم که دنبال هنر رفتم

ندانستم که تو کی آمدی ای دوست کی رفتی

به من تا مژده آوردند من از خود به در رفتم

مرا آزردی و گفتی که خواهم رفت از کویت

بلی رفتم ولی هرجا که رفتم در به در رفتم

به پایت ریختم اشکی و رفتم درگذر از من

ازین ره برنمی گردم که چون شمع سحر رفتم

تو رشک آفتابی کی به دست سایه می آیی

دریغا آخر از کوی تو با غم همسفر رفتم


هوشنگ ابتهاج

Sonnet 200

لـبـخـنـد ها هـرگـز مـلاک شاد بودن نیست

هر تیشه ای بر دوش از فرهـاد بودن نیست

هر جا که باشی منطق آییـنـه ها این است

در چـشـم بـودن معنـی در یـاد بـودن نیست

ای در قفس افتـاده ، افسوس چـه را داری؟

بــیــرون از ایـنـجـا درد مـا آزاد بـودن نیسـت

از عشق دیگر هر چه می گویند افسون است

آوارگـی جــز طـالــع بــر بــاد بــودن نـیـست

هر کس ندانـد لطفعلی خان خـوب می دانـد

در جـنـگ پـیـروزی به پـر تـعـداد بـودن نیست

ای سرنـوشت شـوم ، جام شوکرانـت کـو ؟

ایـن خـانـه دیـگـر در خـور آبــاد بـودن نیست


احسان اکابری

Sonnet 199

از تـو بـه جـز غـرور و تـفـاخـر نـدیـده ام

در اوج عـشـق بـا تــو تـحـیــر نـدیـده ام

سـلـول انـفــرادی جـنـس حـبـابــم و ...

در قـهـقـرای خـویـش تـلـنـگـر نـدیـده ام

تـو مـاه کامل آنطرف و من به غیـر از این

سیمان و سنگ و ماسه و آجر ندیده ام

مـنـفـی نـگـر نـبـوده ام امـا تـمـام عـمـر

لــیــوان خـاطــرات تــو را پــر نــدیــده ام

فـکـرم برای چشمـه شدن قـد نمی دهد

در دور خـویـش غـیـر تـحـجـر نــدیــده ام

تـا یـک شــروع تــازه بــرای غــزل شـدن

یک لحظه را به لطـف تـو درخور ندیده ام

معجونی از شرابی و سرکه که هم زمان

در تـو به غـیـر عـشـق و تـنـفـر ندیـده ام


مهدی نژاد هاشمی