دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 257

یک شانـه ی مـردانـه می خواهـم؛ تا هق هق ام آرامـتـر باشد

شایـد که یک شب سهمـم از دنـیـا؛ آرامشی بی دردسـر باشد

گــم میشوم در آســـمانی که از ابــرهای گریه ســرشــار است

این سرنوشت تلخ بی بالی یست؛وقتی که جفتت درسفر باشد

از تـو سکـوت سالهـای تـلـخ... در من هجـوم بـغـض هـای سـرد

تـنـهـا همیـن سهـم مـن و مـا شد؛ شایـد همـیـن ارث پـدر باشد

هر شب تمـام شهـر خـامـوش انـد، اینجـا به دنـبـال چه میگـردم

وقـتـی هـوای دل سپـردن نـیـز؛ کـبـریـت هـای بـی خـطـر باشد؛

دیگـر تـقـلایـی نمی مانـد، ثابــت کنـم من با تــو خوشــــبـخـتـم!

وقـتـی که سهـم دیـگـران با تـو، هر لحـظـه از مـن بیـشتـر باشد

بـایـد بــرای گـریــه و شـــانــه یـک بـــاور از تـنـــهـایــی ام باشم

دلــواپـس زن بودن خویشم! تا کی همیشه کـور و کـر باشم؟!..*

مرزی برای دل سپـردن نیسـت..با تـبـصـره عاشق نخواهی ماند

قطعـا سرانجامی نخواهـد داشت...حسی که امـا و اگـر باشد...


بهار حق شناس

Sonnet 256

دلم گرفته ازین روزهای تکراری

از عاشقی که منم... از خود خودم! آری!

ازین تداوم معمول دوستت دارم

ازین تناوب هی دوستم ندا-داری

دلم گرفته و باید بگیرمش از تو 

جنون گرفته و حالا علاج بیماری...

همین که با تو نباشد... گمان کنم... شاید...

اگرچه جز تو نمی آید از کسی کاری...

و از تو هم که نباید جز این توقع داشت

که داغ بر دل و دست روی دست بگذاری

...

دلم گرفته ازین ناله های تکراری...


نیلوفر عاکفیان

Sonnet 255

چه جمله ای که مکان و زمان نمی خواهد

به هر زبان که بگویی... زبان نمی خواهد

چه جمله ایست که از تو برای اثباتش

به جز دو چشم دلیل و نشان نمی خواهد

چه جمله ایست که وقتی شنیدم از دهنت

دلم به جز دل تو همزبان نمی خواهد

ستاره ها همه دور مدارشان باشند

تو ماه من شده ای! کهکشان نمی خواهد

تو ماه من ، پر پرواز من شدی با تو

پر از پرنده شدن آسمان نمی خواهد

نگاه کن! قلمم مثل چشم تو شده است

برای گفتن حرفش دهان نمی خواهد

حدیث ما همه در جمله ای خلاصه شده

که ( دوستت دارم) داستان نمی خواهد!

که (دوستت دارم) یعنی که (دوستت دارم)

که (دوستت دارم) امتحان نمی خواهد


نغمه مستشار نظامی

Sonnet 254

بریز در رگ من کولی جنونت را

نفس بکش همه ی عقده ی درونت را

نفس بکش که تن کوه را بلرزانی

که انعکاس دهی روح بیستونت را

خود تو بود که پرواز را به من آموخت

دوباره اوج بده حس نیلگونت را

تو آبشار منی ! لحظه لحظه ات جاریست

بزن به همهمه ها برکه ی سکونت را

خدا که در صدد آفرینش ما بود

به رنگ خون من آغشته کرد خونت را

از این به بعد من و تو دچار هم هستیم

به دست خاطره بسپار تاکنونت را


سارا جلوداریان

Sonnet 253

مانده در دل من طاقتی,صدایم کن

سلام می کنمت نازنین جوابم کن

نرفته باز دلم تنگ خنده ات شده است

سخاوتی بنما خنده میهمانم کن

نگاه هم نکنی, عاشق نگاه توام

سفیر عشق ,خدا را دمی نگاهم کن

نه خواندی و نه شنیدی,نه هیچ پرسیدی

سرم چه آمد از عشقت,نظر به حالم کن

نیازمند حضورت منم ,دمی بنشین

سکوت من ننگر همنشین سوالم کن

نرفت از دل من یاد تو نخواهد رفت

سخن از عشق بگو لحظه ای خطابم کن

نمانده در دل دیوانه ام نشان ز امید

سلام کن به دلم خوب من,تو شادم کن


احمد علیزاده