دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 257

یک شانـه ی مـردانـه می خواهـم؛ تا هق هق ام آرامـتـر باشد

شایـد که یک شب سهمـم از دنـیـا؛ آرامشی بی دردسـر باشد

گــم میشوم در آســـمانی که از ابــرهای گریه ســرشــار است

این سرنوشت تلخ بی بالی یست؛وقتی که جفتت درسفر باشد

از تـو سکـوت سالهـای تـلـخ... در من هجـوم بـغـض هـای سـرد

تـنـهـا همیـن سهـم مـن و مـا شد؛ شایـد همـیـن ارث پـدر باشد

هر شب تمـام شهـر خـامـوش انـد، اینجـا به دنـبـال چه میگـردم

وقـتـی هـوای دل سپـردن نـیـز؛ کـبـریـت هـای بـی خـطـر باشد؛

دیگـر تـقـلایـی نمی مانـد، ثابــت کنـم من با تــو خوشــــبـخـتـم!

وقـتـی که سهـم دیـگـران با تـو، هر لحـظـه از مـن بیـشتـر باشد

بـایـد بــرای گـریــه و شـــانــه یـک بـــاور از تـنـــهـایــی ام باشم

دلــواپـس زن بودن خویشم! تا کی همیشه کـور و کـر باشم؟!..*

مرزی برای دل سپـردن نیسـت..با تـبـصـره عاشق نخواهی ماند

قطعـا سرانجامی نخواهـد داشت...حسی که امـا و اگـر باشد...


بهار حق شناس

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد