یک کهکشان ستاره به چشمت مسلحند
با این همه به رویت من تن نمی دهند
دلتنگم آن قدر که به پایم نمی رسی
آن قدر که به جز تو نمی بیندم کسی
آن قدر که کسی به حسابم نیاوری
جا هم بیفتم از عددت، کم نیاوری
اما مرا به ماه تو محدود می کنند
اسفند و بهمنی که تو را دود می کنند...
یادش بخیر! قله ی کوهت، سفید بود
یک عمر راه شیری روحت سفید بود
توی سیاه چاله ی شب گم شدی چرا؟
مصداق عینی گل گندم شدی چرا؟
روی زمین من به دلم شخم می زنی
اما نگفته ای به کسی گندم منی
هر خوشه سهم ده دل از من غریبه تر
در انتظار بذر تو این خاک در به در...
در انتظار تو به جزایش رسیده است
چشمی که داس دست تو را ماه دیده است
که ریشه ات میان تنش مانده تا ابد
که زخم می خورد هی و آدم نمی شود...
اصلا چرا تو را نشود قرص ماه دید؟
چشمم به استناد چه چیز اشتباه دید؟
اصلا که گفته دست دلم را رها کنی؟
این خاک را -که ریشه در آن- بی بها کنی؟
من دلخوشم به نطفه ی بطنم که مال تو
فرزند عشقبازی من با خیال تو
اصلا بیا دوباره مرا بی قرار کن
این بار، قصه را به خودم واگذار کن
نیلوفر عاکفیان