دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 44

با اینکه از وقتی تو رفتی سخت آشوبم ،

اما تظاهر میکنم این روزها خوبم!

دارم تظاهر میکنم هرچند کافی نیست...

هرچند میدانم که این لبخند کافی نیست...

رو می شود امروز-فردا این تظاهرها

دیگر چطوری سر کنم با این تظاهرها؟!!

دارد رضایت در سکوتم سخت میگندد

دلتنگی ات توی وجودم پینه میبندد

دق کرده ام دیگر از این ابهام تکراری

اصلا نمی دانم چه احساسی به من داری

آخر دلم در این اتاق سرد می میرد

از بس تو را کز کرده در این چاردیواری!

هرشب تو را سر می کِشد هوش و حواس من!

کم کم مرا ته می کشد این جسم اجباری!

این روزها با هر نفس یاد تو می افتم

داری برایم از در و دیوار می باری

گاهی تصور میکنم بی من پر از دردی!

عاشق شدی و باز میخواهی که برگردی!!!

دیگر کم آوردم در این افکار؛ می فهمی؟

بی تو خودم را می کشم این بار؛ میفهمی؟

این زندگی دیگر چه فرقی می کند بی تو؟

بگذار نقش مرگ را بازی کند بی تو! 

 

پرتو پاژنگ

Sonnet 43

بهار آمده اما هوا هوای تو نیست

مرا ببخش اگر این غزل برای تو نیست

به شوق شال و کلاه تو برف می آمد...

و سال هاست از این کوچه رد پای تو نیست

نسیم با هوس رخت های روی طناب

به رقص آمده و دامن رهای تو نیست

کنار این همه مهمان چقدر تنهایم!؟

میان این همه ناخوانده،کفش های تو نیست

به دل نگیر اگر این روزها کمی دو دلم

دلی کلافه که جای تو هست و جای تو نیست

به شیشه می خورد انگشت های باران...آه...

شبیه در زدن تو...ولی صدای تو نیست

تو نیستی دل این چتر، وا نخواهد شد

غمی ست باران...وقتی هوا هوای تو نیست...!


اصغر معاذی

Sonnet 42

نشستیم و قسم خوردیم رو در رو به جان هم!

اگرچه زهر می ریزیم توی استکان هم!

همه با یک زبان مشترک از درد می نالیم

ولی فرسنگ ها دوریم از لحن و زبان هم

هوای شام آخر دارم و بدجور دلتنگم

که گرد درد می پاشند مردم روی نان هم!

بلاتکلیف، پای تخته، فکر زنگ بی تفریح

فقط پاپوش می دوزیم برپای زیان هم!

قلم موهای خیس از خون به جای رنگ روغن را

چه آسان می کشیم این روزها بر آسمان هم

چه قانون عجیبی دارد این جنگ اساطیری

که شاد از مرگ سهرابیم بین هفت خوان هم

برادر خوانده ایم و دست هم را خوانده ایم انگار!

که گاهی می دهیم از دور دندانی نشان هم

سگ ولگرد هم گاهی -بلانسبت- شرف دارد

به ما که چشم می دوزیم سوی استخوان هم!

گرفته شهر رنگ گورهای دسته جمعی را

چنان ارواح، در حال عبوریم از میان هم!


امید صباغ نو

Sonnet 41

ماه حس مرا به تو فهمید، و همین شد که دلبری می کرد

در خیالات خام خود انگار، داشت با تو برابری می کرد

لکنتی تلخ در خسوفش بود، گرچه می گفت : دوستت دارم!

شبِ قبل از طلوع چشمانت، جور دیگر سخنوری می کرد!

شهر در لحظه ی ورود تو، مثل دوران جاهلیت شد

چشم هایت خلاف عرف جهان، باز هم برده پروری می کرد

یگ نگاه شکسته کافی بود، تا دلم را به دست تو بدهم

یک نگاه تو هر رقیبی را بر غم عشق مشتری می کرد

با غروری به وسعت دریا، در کنار تو راه می رفتم

در رگم خون شعر جاری بود، روح سبزم قلندری می کرد

ریشه ی کینه و حسادت را، توی چشم خلق می دیدم

هر شغالی که می رسید از راه، ادعای برادری می کرد

رفتی و ماند روی دستانم، چک برگشت خورده ی عشقت

ماه که در پی تلافی بود، آن وسط داشت شرخری می کرد

گرچه بعد تو ورشکست شدم، زیر تیغ شماتت افتادم

قلبم اما برای فردایت آرزوهای بهتری می کرد ...


 امید صباغ نو

Sonnet 40

هیچ کس جزخودم مقصرنیست؛عشوه های زنانه ام کم بود

بوی گندم وسیب می پیچید؛من ولی عاشقانه ام کم بود

مطمئن بودم وپراز احساس ؛سبز بودم ولی نفهمیدم

رویشی تازه داشتم اما؛قدرت هرجوانه ام کم بود

چشم های همیشه جذابش؛شعله شعله در آتشم خشکید

من ولی با"شرارتی معصوم "؛ارتفاع زبانه ام کم بود

شک ندارم کبوترزخمیم,در همان گرمسیر می ماند

با وجودی که عاشقش بودم ...گرمی آشیانه ام کم بود

معنی عشق را نمی فهمد ؛هرکسی گفت:"دوستت دارم"

بارها گفته بود...اما من...جرات عاشقانه  ام کم بود...

 

بهار حق شناس