دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 41

ماه حس مرا به تو فهمید، و همین شد که دلبری می کرد

در خیالات خام خود انگار، داشت با تو برابری می کرد

لکنتی تلخ در خسوفش بود، گرچه می گفت : دوستت دارم!

شبِ قبل از طلوع چشمانت، جور دیگر سخنوری می کرد!

شهر در لحظه ی ورود تو، مثل دوران جاهلیت شد

چشم هایت خلاف عرف جهان، باز هم برده پروری می کرد

یگ نگاه شکسته کافی بود، تا دلم را به دست تو بدهم

یک نگاه تو هر رقیبی را بر غم عشق مشتری می کرد

با غروری به وسعت دریا، در کنار تو راه می رفتم

در رگم خون شعر جاری بود، روح سبزم قلندری می کرد

ریشه ی کینه و حسادت را، توی چشم خلق می دیدم

هر شغالی که می رسید از راه، ادعای برادری می کرد

رفتی و ماند روی دستانم، چک برگشت خورده ی عشقت

ماه که در پی تلافی بود، آن وسط داشت شرخری می کرد

گرچه بعد تو ورشکست شدم، زیر تیغ شماتت افتادم

قلبم اما برای فردایت آرزوهای بهتری می کرد ...


 امید صباغ نو

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد