دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 284

بادی که دارد می وزد باد موافق نیست

چشم تو دیگر نقطه ی اوج حقایق نیست

جان می دهد یک جفت مرغ عشق در پلکت

حس می کنم دیگر نگاهت گرم و عاشق نیست

حتی زمان خوابیده وقتی ساعت قلبت

با ضربه های خسته ی نبضم، مطابق نیست

با سکه های از رواج افتاده هم سطحم

وقتی شکوه بودنم مانند سابق نیست

ای چشم های شور، از جانم چه می خواهید!؟

این عشق، دیگر مظهر بهت خلایق نیست

مثل نهنگی که تقلا می کند در خاک

وقتی خبر دارد که دریا صاف و صادق نیست

امروز می فهمم:به غیر از صخره های سخت

این جا کسی دلواپس برگشت قایق نیست

راحت بخواب! از سرزمینت می روم، دیگر -

تصویر من در خانه ات آیینه ی دق نیست

 

حسنا محمد زاده

Sonnet 283

برگشته بودی بشکنی من را، شکستی!

این زخم ها جز بانمک درمان نمیشد

ممکن نبود اصلا مرا از نو بسازی

تا این خرابه کاملا ویران نمیشد!

کارش به طغیان میکشد رودی که یک سد

راه وصالش را به دریا بسته باشد

اما اگر دریا نخواهد رود خود را...

اما اگر رود از دویدن خسته باشد...

می ترسم و اصلا برای تو مهم نیست

لعنت به این دلشوره های دخترانه!

حالا کجایی با تعصب پس بگیری

بغض مرا از دیگران شانه به شانه؟!

دیگر حواس پرت من پیش خودم نیست

یادم نمی ماند تمام حرف ها را

مادر نمی داند که دلتنگ تو هستم

وقتی نشسته می گذارم ظرف ها را

ازخانه بیرون می زنم در کوچه ها هم

دنبال ردپای تو دربرف هستم

گم می شوم دربین عابرهای این شهر

اینروزها یک دختر کم حرف هستم

هر بار بادی آمد از شهر تو گفتم،

شاید همین از بین موهایش گذشته

تومثل دنیای منی، هرچند دنیا

اینروزها از خیر رویایش گذشته

شاعر شدم تا درخیابان های این شهر

با این جنون لعنتی درگیر باشم

آهو همیشه در پی یک تکیه گاه است

ترجیح دادم درنبودت شیر باشم!

 

رویا باقری

Sonnet 282

نشسته ایم ، بمان ! زود راهِ خانه نگیر !

نه ! عشق محض مرا قصه و فَسانه نگیر

به قهر ومهر خود ازجان من تقاص نخواه

اگر بناست نباشم ، بکش ! بهانه نگیر !

از اشتیاق تو جانم به لب رسید ، نکن...

گناه مرگِ مرا بیش از این به شانه نگیر

به برق عشوه ی سوزانِ خود به خِرمَن من

چون آذرخش نبار ، اینچنین زبانه نگیر

ستم که رسم و مرام تو نیست نوگل من !

جفا نکن به من ، الگو از این زمانه نگیر

تو و ستم ؟! به تو غیر از کرَم نمی آید

به خویش رحم کن این ژستِ ناشیانه نگیر

چقدر آتش ناز تو را به جان بخرم ؟!

شرر به شعر نزن ، شعله در ترانه نگیر

دل من این بلَمِ خسته در تملک توس

به قلب موج بزن ، جانب کرانه نگیر..

اگرچه سینه به شلّیکِ هر نگاه تو سوخت

گلایه نیست هدف ، جز مرا نشانه نگیر !

 

حمیدرضا حامدی

Sonnet 281

چرا اینقدر با من بی تفاوت می شوی گاهی؟

که من را با تمام عشق و احساسم نمیخواهی

میایی میروی بی هیچ حرفی پیش چشمانم

فقط می ماند از تو ردپای مبهم اهی

بیا " بنشین برایت حرف دارم در دلم غوغاست"

بیا بنشین کنارم لحظه ی هر چند کوتاهی

تمام دلخوشی ام ماه هر شب نقره ریزت بود

چرا افتادم از حوض نگاهت مثل یک ماهی؟

تنم در زیر بهمن های چشمان تو جا مانده

دلم با پای عقلم هم ندارد حس همراهی

تو کم کم محو خواهی شد از این احساس سردرگم

شبیه جای خودکارم به روی دفتر کاهی

فقط این شعر می ماند میان بی کسی هایم

حسود جاده ای هستم که با تو می شود راهی

خلاصه میکنم در بیت اخر گریه هایم را

تو را یک عمر میخواهم ،مرا هرگز نمیخواهی

 

حمید رستگار

Sonnet 279

دستت مرا از این همه غربت رها نکرد

گفتم خدا کند که بمانی... خدا نکرد!

بعد از تو شهر در خفقانی عظیم مرد

بعد از تو هیچ پنجره ای چشم وا نکرد!

وقتی که خنده از لب ما دست می کشید،

گریه برای آمدنش پا به پا نکرد

آن روزها فرشته ی ما خواب مانده بود

شاید کسی برای من و تو دعا نکرد

حتی بهار سر زده از شهرمان گذشت

اما به خشکسالی مان اعتنا نکرد

هر چند تو بریدی از آن روزها، ولی

غم دست های کوچک من را رها نکرد

 

رویا باقری