نه ! عشق محض مرا قصه و فَسانه نگیر
به قهر ومهر خود ازجان من تقاص نخواه
اگر بناست نباشم ، بکش ! بهانه نگیر !
از اشتیاق تو جانم به لب رسید ، نکن...
گناه مرگِ مرا بیش از این به شانه نگیر
به برق عشوه ی سوزانِ خود به خِرمَن من
چون آذرخش نبار ، اینچنین زبانه نگیر
ستم که رسم و مرام تو نیست نوگل من !
جفا نکن به من ، الگو از این زمانه نگیر
تو و ستم ؟! به تو غیر از کرَم نمی آید
به خویش رحم کن این ژستِ ناشیانه نگیر
چقدر آتش ناز تو را به جان بخرم ؟!
شرر به شعر نزن ، شعله در ترانه نگیر
دل من این بلَمِ خسته در تملک توس
به قلب موج بزن ، جانب کرانه نگیر..
اگرچه سینه به شلّیکِ هر نگاه تو سوخت
گلایه نیست هدف ، جز مرا نشانه نگیر !
حمیدرضا حامدی