دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 282

نشسته ایم ، بمان ! زود راهِ خانه نگیر !

نه ! عشق محض مرا قصه و فَسانه نگیر

به قهر ومهر خود ازجان من تقاص نخواه

اگر بناست نباشم ، بکش ! بهانه نگیر !

از اشتیاق تو جانم به لب رسید ، نکن...

گناه مرگِ مرا بیش از این به شانه نگیر

به برق عشوه ی سوزانِ خود به خِرمَن من

چون آذرخش نبار ، اینچنین زبانه نگیر

ستم که رسم و مرام تو نیست نوگل من !

جفا نکن به من ، الگو از این زمانه نگیر

تو و ستم ؟! به تو غیر از کرَم نمی آید

به خویش رحم کن این ژستِ ناشیانه نگیر

چقدر آتش ناز تو را به جان بخرم ؟!

شرر به شعر نزن ، شعله در ترانه نگیر

دل من این بلَمِ خسته در تملک توس

به قلب موج بزن ، جانب کرانه نگیر..

اگرچه سینه به شلّیکِ هر نگاه تو سوخت

گلایه نیست هدف ، جز مرا نشانه نگیر !

 

حمیدرضا حامدی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد