دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 344

یک کهکشان ستاره به چشمت مسلحند

با این همه به رویت من تن نمی دهند

دلتنگم آن قدر که به پایم نمی رسی

آن قدر که به جز تو نمی بیندم کسی

آن قدر که کسی به حسابم نیاوری

جا هم بیفتم از عددت، کم نیاوری

اما مرا به ماه تو محدود می کنند

اسفند و بهمنی که تو را دود می کنند...

یادش بخیر! قله ی کوهت، سفید بود

یک عمر راه شیری روحت سفید بود

توی سیاه چاله ی شب گم شدی چرا؟

مصداق عینی گل گندم شدی چرا؟

روی زمین من به دلم شخم می زنی

اما نگفته ای به کسی گندم منی

هر خوشه سهم ده دل از من غریبه تر

در انتظار بذر تو این خاک در به در...

در انتظار تو به جزایش رسیده است

چشمی که داس دست تو را ماه دیده است

که ریشه ات میان تنش مانده تا ابد

که زخم می خورد هی و آدم نمی شود...

اصلا چرا تو را نشود قرص ماه دید؟

چشمم به استناد چه چیز اشتباه دید؟

اصلا که گفته دست دلم را رها کنی؟

این خاک را -که ریشه در آن- بی بها کنی؟

من دلخوشم به نطفه ی بطنم که مال تو

فرزند عشقبازی من با خیال تو

اصلا بیا دوباره مرا بی قرار کن

این بار، قصه را به خودم واگذار کن

 

نیلوفر عاکفیان

Sonnet 342

دلم برای نگاه قدیمی ات تنگ است

دوباره بین خودم با خودم سرت جنگ است

دوباره مانده دلم بین شک و تردیدت

چه می شد اصلا از اول دلم نمی دیدت؟

خیال کن برسی ناگهان به سالی که

کسی نشسته کنارت و حس و حالی که...

کسی که با نفسش دست های سرد تو را...

کسی شبیه خودت که نگفته درد تو را...

که جای پای تو بر شانه های بی بالش

که رد دست تو را می کشد به دنبالش...

چقدر آخر هفته گذشت و تنها او...

نشسته کنج اتاق و لباس ها را بو...

نمی شود که تو را با کسی عوض کند و

از عطر پیرهن یک غریبه حظ کند و...

نمی شود که دلش را به دیگری بدهد

دلی که پیش تو جا مانده را به کی بدهد؟

دلی که بعد تو تنها سکوت می خواهد

ویار کرده تو را و بلوط می خواهد...

 

نیلوفر عاکفیان

Sonnet 340

مسیر قصه ی ما را غریبه ای سد کرد

و بی اجازه در این قصه رفت و آمد کرد

نشست پای دلم شعر عاشقانه سرود

مرا درست همانی که دوست دارد کرد

شروع قصه ی تازه، اگرچه سختم بود

شباهتش به تو اما مرا مردد کرد

نگاه سرد غریبه عجیب مثل تو بود

همان نگاه عجیبت که با دلم بد کرد

تو رفته بودی و انگار قسمتی از من

میان ماندن و رفتن تلاش بی حد کرد

غریبه بود، شبیه تو بود اما من...

بگو که با دل رفته چکار باید کرد؟

کمی به سردی چشم تو خیره شد اما

غریبه ای که شبیه تو بود را رد کرد

 

نیلوفر عاکفیان

Sonnet 304

ردیف و قافیه را گوشه ای می اندازی

برای بانوی شعرت غزل نمی سازی

دوباره پر شدی از واژه های تکراری

درست مثل سکوتی در اوج آوازی

برای خنده ی شادت عجیب دلتنگم

کمی بخند برایم! چقدر لجبازی!

دوتا ستاره ی چشمت کجا سفر کردند؟

چرا به ماه نگاهم دگر نمی نازی؟

نگو که خسته ای از مرد قصه ام بودن

تو تا همیشه همان مرد قصه پردازی

کلاغ عشق من و تو به خانه اش نرسید

ولی رسیده به پایان تلخ خود بازی

کسی به تجربه ای تازه دعوتت کرده

بگو مرا به کدام عاشقانه می بازی؟

 

نیلوفر عاکفیان

Sonnet 293

چقدر بی تو و بوی تو خانه خالی بود

برای ماندن من از بهانه خالی بود

تمام عطر تو را یک نفس فرو دادم

چقدر جای خودت این میانه خالی بود

دوباره مرغ دلم پر کشید و شیداوار

پی تو گشت ولی آشیانه خالی بود

سکوت، جای صدایت نشسته بود و هوا

چقدر از غزلی عاشقانه خالی بود

خیال بوسه شدم گرچه حجم آغوشم

از التهاب تنت ناشیانه خالی بود

دوباره شعله ی فندک، دوباره ته سیگار

شکست بغض من و جای شانه خالی بود

 

نیلوفر عاکفیان