دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 240

خیال کن که تو رفتی و حال من خوب است

که شاخص همه چی توی وضع مطلوب است

خیال کن که نباشی و شاد هم باشم

که توی زندگی خالی از تو هم جا شم

تو فکر کن ضربانم حدود هفتاد است

فشار خون دلم صد دفعه نیفتاده است

خیال کن که رسیده به اطلاع عموم

که از رژیم غذایی، گرفته راه گلوم

دلیل لاغری ام دوری از عزیزم نیست

برس به زندگی ات! من که هیچ چیزم نیست

فقط کمی به گمانم شرایطم حاد است

که از نبودنت این زن، عجیب وا داده است

خودم که گول خودم را نمی شود بخورم

چقدر زنده ام اصلا که از تو دل ببرم؟

چقدر مانده به پایان ارتفاعی که

سقوط کرده از آن بانوی شجاعی که

همیشه گرچه خودش را قوی نشان می داد

به قصد خودکشی از چشم روشنت افتاد

چقدر مانده خیابان به مغز من برسد؟

سکانس آخر من: یک ملافه روی جسد

و فید کردن تصویر مرده بر یک دست

و اسم تو که همان ابتدای تیتراژ است

که توی فیلم نامه گرچه سوپر استاری

تو سهم عمده ای از این تراژدی داری

به جای مرگ بدی که حواله ام کردی

نمی شود که دوباره به قصه برگردی؟

نمی شود به توی لعنتی ادامه دهم؟

به بودن تو به هر قیمتی ادامه دهم؟

نمی شود تو بدانی چقدر بدحالم؟

که توی قصه بیایی دوباره دنبالم؟

برایم از سر هر چار راه گل بخری

مرا دوباره به آغوش امن خود ببری

بلد شوی قلق ناز من کشیدن را

و باز سنگ صبور دلت کنی من را

که با ستاره ی چشم تو هم قسم باشم

و نقش اول زن در دلت خودم باشم

سکانس آخر شب: دور شانه ام دستی

و تو که نقش یک فیلم هندی ام هستی


نیلوفر عاکفیان

Sonnet 239

من از تو دل نبریدم، دلت مرا ز خودش راند

گناه چشم خودت بود که عشق را ز تو تاراند

در آسمان سکوتم کسی ستاره نمی شد

صدا طلوع نمی کرد کسی ترانه نمی خواند

که نت به نت تو دمیدی شبم دچار سحر شد

شکست سحر سکوتم مرا به عشق تو رقصاند

تمام ثانیه ها را صدای ناب تو پر کرد

قدم قدم دل من پر کشید و پای بیفشاند

تو رد شدی و دوباره سکوت قسمت من شد

من از تو دل نبریدم دلت مرا به عقب راند

تو و ترانه ی خاموش، من و دلی که فراموش

و حسرتی که برای همیشه در دلمان ماند


نیلوفر عاکفیان

Sonnet 157

بــاور کـنــیــد مـن زنــم آقـا! نــه قــهــرمــان

یک زن شبـیـه تـک تـک مـعـشـوقـه هایتـان

یک زن که مثل هر زن دیگر شکستنی است

هر چنـد اهـل دلـبـری و نـاز و غـمـزه نیسـت

گاهی ز هر چه توی جهان خستـه می شود

گاهی دلش به دست کسی بسته می شود

روزی خـدا نـکـرده اگــر کـم بــیـــاورد

جـرم است اگـر بـر ابـروی خـود خـم بـیـاورد؟

می دانـم از نـگـاه شمـا سـنـگ بـوده ام

ایـن روزهـا کـه ایـن هـمـه دلـتـنـگ بـوده ام

دلـتـنــگ تـنـگ چـشـمـی مـردان نـارفـیـق

در عـصـر هـم ردیـفـی نـامــرد بـارفـیــق

ایـن روزهـا که خستـه ام از قـهـرمـان شـدن

که مانـده ارث جد همـه پـیـش شخـص مـن

این زن اگـر چـه لـیـلـی مـجـنـون نـدیـده بـود

یـوسـف به شرط چاقـوی پرخون نـدیـده بـود

در مجلسی که خون ترنـج است شرط عقـل

انـگـار، تـرک مـجـلـس رنـج است شرط عقـل

شـرش کـه کـم شـد از سرتـان کـوه دردسـر

در شـان خسـروان، دو سه تا بیستـون بـخـر

تلـخ است اگرچه بختـم و شیریـن نمی شود

عـالـیـجـنــاب! رسـم وفـــا ایــن نـمـی شـود


نیلوفر عاکفیان



* مـنـو انـکـار کـن...بـاشـه، بـگـو حـرفـام حـقـیـقــت نیـسـت

  تـمـومـش کـن که راحـت شی ، الان وقـتِ نصیحـت نیست

  مـنـو انـکـار کـن شـایــد ، کـسـی حـرفـاتــو بــاور کــرد

  بـزن بـشـکــن مـنـو شـایــد ، یـه کـم حـالـت رو بـهـتـر کـرد

  بـهـت چـی می رسـه وقـتـی یـکـی از غـصـه می مـیــره؟

  چه فـکـری می کـنـی اون لـحـظـه کـه اشـکـام سـرازیـره؟

  شـنــیــدی اون شــب آخــر ، بـهــت گـفــتــم پـریـشـونــم

  صـدام از گـریـه می لــرزیــد ، خـودت دیــدی چـه داغـونــم

  خـودت دیـــدی ولـی بــازم ، مــنــو آشـفــتـــه تــر کــردی

  نخواستـی هم نـفـس باشی ، واسه یک لحـظـه بـرگـردی

  گـذشـت اون روزگـاری که ، دلـم پـیـش تـو حـرمـت داشـت

  یـکـی عـشـق مـنــو انـگــار ، اومـد از قـلــب تــو بـرداشـت

  فـــراری شـو از ایـن خـونــه ، بــدون هــیـــچ احـسـاســی

  به هر کی خواستی ثـابـت کـن ، منـو اصلا نمی شناسی

  بـــرو دنـیــاتــو زیــبـــا کـن ، مـث رنـگــای نـقــاشـی

  بــرو بـلـکـه بــدون مـن ، یـه کـم خـوشـبـخــت تـر بـاشـی

  مـنـو انـکـار کـن امـا ، بــدون مـاهـی کـه پـنـهـونــه

  هـمـیـشـه پـشـت ایـن ابـرا ، تـو تـاریـکــی نـمـی مـونــه

  اگـر چـه گـریــه هـای مـن ، هـمـیـشــه بـی صــدا بــوده

  یه روزی میـشه می فهـمـن ، چه حـسـی بـیـن مـا بـوده

  نیلوفر حسین خواه


** حالا چه احتـیـاج به دعـوای زرگـری؟؟

    میشد به راحتی به حسابـم نیـاوری!

    نیلوفر عاکفیان

Sonnet 156

زخمی به من زدی که دلم خون چکان شده است

خون مـثـل آب از سـر زخـمـم روان شـده است

چون یــار تــازه ، گـرچـه هـواخـواه تـــوسـت جـان

چون خصم کهنه ، با تـو ، دلم سرگران شده است

بـیـهــوده نـیـسـت ، خـاطـر یـکــه شـنــاس مــن

بـا بــودن تــو ، مـلـتـفــت دیـگـران شـده اسـت

شش فصل قصـه ی مـن و تـو ، عشـق بود ، اگر

سـرسـام ، فصل هفـتـم این داستـان شده است

بـا مـا چـه رفـتـه اسـت کـه خـورشـیـد مـهـرمـان

در زیــر ابــرهـای کــدورت ، نــهــان شـده اسـت؟

بـا مـا چــه رفـتــه اسـت کـه نـاگــاه ، از دو سـو

گل گـفـتـن و شنیـدنـمان ، بی زبـان شده است؟

بـر مــا چـه آمــده اسـت ، کـه نــاگــاه جـامـمـان

جـای شـکـر دوبـاره پـر از شـوکــران شده است؟

چـیـزی کـه دوسـت خـواسـت نـدانـم چـرا نـشـد؟

دانم همان که دشمنمان خواست ، آن شده است

در چـلـه شـکـفـتــگی خـویــش ، بـاغـمـان

پـژمــرده ی طـلـسـم کـدامـیـن خــزان شده است

زخـمـی زدی عـمــیــق تـر از انــزوا ، بـه مـن

بـیـهـوده نـیـسـت "مـنـزوی" ات نـاتـوان شده است


حسین منزوی



* این دسـت آخـر است که مـن پـات مـانـده ام

  ایـن طــور پــای تــک تــک حــرفــات مـانـده ام ...

  نیلوفر عاکفبان

Sonnet 21

داری به بخش خاطره پیوست می شوی

پرونده ای که می شودش بست می شوی

چون برگ های کهنه ی تقویم سال قبل

یک دست چکنویس دم دست می شوی

از لای واژه های دلم لیز می خوری

آن نقطه ای که آخر خط هست می شوی

سنگت میان پنجره تکثیر می شود

بغضی که توی حنجره نشکست می شوی

وقتی کلاغ قصه ی مان مانده پشت در

تنها کلید در که شکسته است می شوی

تقصیر بخت کهنه ی من نیست این که تو

تقدیر تازه ای که نبایست می شوی

وقتی به خاطرات کسی کوچ می کنی

در شعر من به خاطره پیوست می شوی


نیلوفر عاکفیان