دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 157

بــاور کـنــیــد مـن زنــم آقـا! نــه قــهــرمــان

یک زن شبـیـه تـک تـک مـعـشـوقـه هایتـان

یک زن که مثل هر زن دیگر شکستنی است

هر چنـد اهـل دلـبـری و نـاز و غـمـزه نیسـت

گاهی ز هر چه توی جهان خستـه می شود

گاهی دلش به دست کسی بسته می شود

روزی خـدا نـکـرده اگــر کـم بــیـــاورد

جـرم است اگـر بـر ابـروی خـود خـم بـیـاورد؟

می دانـم از نـگـاه شمـا سـنـگ بـوده ام

ایـن روزهـا کـه ایـن هـمـه دلـتـنـگ بـوده ام

دلـتـنــگ تـنـگ چـشـمـی مـردان نـارفـیـق

در عـصـر هـم ردیـفـی نـامــرد بـارفـیــق

ایـن روزهـا که خستـه ام از قـهـرمـان شـدن

که مانـده ارث جد همـه پـیـش شخـص مـن

این زن اگـر چـه لـیـلـی مـجـنـون نـدیـده بـود

یـوسـف به شرط چاقـوی پرخون نـدیـده بـود

در مجلسی که خون ترنـج است شرط عقـل

انـگـار، تـرک مـجـلـس رنـج است شرط عقـل

شـرش کـه کـم شـد از سرتـان کـوه دردسـر

در شـان خسـروان، دو سه تا بیستـون بـخـر

تلـخ است اگرچه بختـم و شیریـن نمی شود

عـالـیـجـنــاب! رسـم وفـــا ایــن نـمـی شـود


نیلوفر عاکفیان



* مـنـو انـکـار کـن...بـاشـه، بـگـو حـرفـام حـقـیـقــت نیـسـت

  تـمـومـش کـن که راحـت شی ، الان وقـتِ نصیحـت نیست

  مـنـو انـکـار کـن شـایــد ، کـسـی حـرفـاتــو بــاور کــرد

  بـزن بـشـکــن مـنـو شـایــد ، یـه کـم حـالـت رو بـهـتـر کـرد

  بـهـت چـی می رسـه وقـتـی یـکـی از غـصـه می مـیــره؟

  چه فـکـری می کـنـی اون لـحـظـه کـه اشـکـام سـرازیـره؟

  شـنــیــدی اون شــب آخــر ، بـهــت گـفــتــم پـریـشـونــم

  صـدام از گـریـه می لــرزیــد ، خـودت دیــدی چـه داغـونــم

  خـودت دیـــدی ولـی بــازم ، مــنــو آشـفــتـــه تــر کــردی

  نخواستـی هم نـفـس باشی ، واسه یک لحـظـه بـرگـردی

  گـذشـت اون روزگـاری که ، دلـم پـیـش تـو حـرمـت داشـت

  یـکـی عـشـق مـنــو انـگــار ، اومـد از قـلــب تــو بـرداشـت

  فـــراری شـو از ایـن خـونــه ، بــدون هــیـــچ احـسـاســی

  به هر کی خواستی ثـابـت کـن ، منـو اصلا نمی شناسی

  بـــرو دنـیــاتــو زیــبـــا کـن ، مـث رنـگــای نـقــاشـی

  بــرو بـلـکـه بــدون مـن ، یـه کـم خـوشـبـخــت تـر بـاشـی

  مـنـو انـکـار کـن امـا ، بــدون مـاهـی کـه پـنـهـونــه

  هـمـیـشـه پـشـت ایـن ابـرا ، تـو تـاریـکــی نـمـی مـونــه

  اگـر چـه گـریــه هـای مـن ، هـمـیـشــه بـی صــدا بــوده

  یه روزی میـشه می فهـمـن ، چه حـسـی بـیـن مـا بـوده

  نیلوفر حسین خواه


** حالا چه احتـیـاج به دعـوای زرگـری؟؟

    میشد به راحتی به حسابـم نیـاوری!

    نیلوفر عاکفیان

Sonnet 72

سکوت می کنی اما خودت که می دانی،برای این زنِ عاشق،صدایِ تو عشق است

صدای تو ، کلمات و حروف،تک تک شان ،قسم به نام لطیف خدای تو عشق است

سکوت می کنی اما هنوز می شنوم ، صدای خنده ی گل را میان لبخندت

همین که گاه نگاهی کنی به من خوب است، هر آنچه واژه بریزم به پای تو (عشق) است

سکوت را بشکن واژه ی سپیدِ صدا، تو را به حرمت آیینه پاس خواهم داشت

سکوت را بشکن با ترنم آواز، نوای روشن و دیر آشنای تو عشق است

بخوان به خاطر بغض شکسته ی قلبم، میان کوچه ی سرسبز باغ های کرج

اگرچه دورم از آن کوچه باغ،ساحل هست،که در کنار تو و پا به پای تو عشق است

بخوان که موج صدای تو را مرور کند، که گوشماهی ها تا ابد طنین باشند

هوای شرجی شبهای کیش می فهمد، برای این دل عاشق هوای تو عشق است

سکوت را بشکن با نگاه پر شورت ، سکوت در غزل چشم مست جایز نیست

نه... هیچ چیز نگو با نگاه می خوانم ، سکوت حرف ندارد ، برای تو عشق است

سکوت حرف بزرگی ست در زمانی که ، زمانه پر شده از حرف های پوشالی

زبان به گفتن آن حرف ها نمی چرخد، سکوت ساده و بی ادعای تو عشق است


نغمه مستشار نظامی



حرفاتو بهم بگو، منو راحت کن

بدجور سکوتِ تو عذابم میده

سنگینی ِ حرفای نگفته ت داره

کابوس به لحظه های خوابم میده


از پشتِ همین سکوت، من می فهمم

دلگیر شدی، به قلب من شک کردی

یک لحظه نگاه کن منو، حرف بزن!

شاید بشه کاری بکنم برگردی


تو ساکتی، این عادتته، می دونم

این بار ولی قفلِ سکوتو بشکن

حرفاتو بهم بگو، منو راحت کن

دیوار سیاهِ روبروتو بشکن


می پرسم ازت دلیل دلتنگیتو

ای کاش بهم بگی چرا رنجیدی

می ترسم از اینکه پیشِ تو بد باشم

ای کاش بشه بگی منو بخشیدی


دلشوره گرفته جونمو، باور کن

هر ثانیه با فکر خودم درگیرم

ای کاش تو حرفِ دلتو می گفتی

من دارم از این بی خبری می میرم


نیلوفر حسین خواه