دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 277

گرچه می دانم که می خواهی، کج کنی از عشق راهت را

می پذیرم درد را وقتی ، دوست داری اشتباهت را

نه ، تو حالم را نمی دانی ! درد دارد این که ناچاری

از میانِ راه بشناسی ، دوستان نیمه راهت را

فکر کن دیوانه ای باشی ، غرقِ تنهایی که می گیرد

نیمه شب یک مرد با قلاب از میانِ حوض ماهت را

فکر کن در دستِ تقدیری ، ناگزیر از ماندن و دیدن-

- رنجِ شطرنجی که یک سرباز ، مات خواهد کرد شاهت را

خوب اما دیر فهمیدم، عشق یعنی: خوش، ادا کردن

از سلامِ اولین دیدار، تا خدا پشت و پناهت را

خیره شو در چشمهای من ، تو نگاهت تازگی دارد

تازگی ها گرچه از تردید ، سرد می بینم نگاهت را

 

مجتبی کریمی

Sonnet 276

من و تو دور شدیم اینقدر چرا از هم؟

غریبه با هم، دشمن به هم، جدا از هم

اگر به هم نرسیدیم بی خیال شدیم

ولی جدا که نکردیم راه را از هم

که برنگردی و دیگر نگاه هم نکنی

بپاشی اول بازی زمینه را از هم

تمام اینهمه مثل کلاف سر در گم

ولی به سادگی قهر بچه ها از هم

تو هم شکسته ای و مثل من پر از زخمی

چه شد، من و تو به هم خورده ایم یا از هم...؟

اگر قبول نداری نگاه کن به عقب

جدا نشد جایی رد پای ما از هم؟

چه در میانه ی این راه اتفاق افتاد

فرار کرد خطوط دو ردّ پا از هم

چقدر فاصله داریم ما دو تا با هم

چقدر فاصله داریم ما دو تا از هم


مهدی فرجی

Sonnet 275

به هر مصیبت و جان کندنی که سر می شد

دوباره گونه اش از دیدن تو تر می شد

زنی که آتش عشق تو در دلش می سوخت

و با نسیم نگاه تو شعله ور می شد

به دور ریخت شبی قرص های خوابی را

که رفته رفته بر این درد بی اثر می شد

همیشه مست و پریشان همیشه آخر خط

همیشه از همه جا راهی سفر می شد

نشد کنار تو باشد! چه تلخی محضی

نشد، نشد که بماند، ولی اگر می شد ...

خودش به فکر پریدن نبود از این بام

همان زنی که برای تو بال و پر می شد

«در»ی به روی غرورش، «در»ی به دلتنگی!

همیشه آخر هر قصه «در به در» می شد!


رویا باقری

Sonnet 274

هر بار نـزدیـک آمدم، مـغـرورتـر باش!

تا می توانی وصله ای ناجـورتر باش

ای ماه! حق آسمان هستی نه برکه

هر جا به من نزدیک بودی ، دورتر باش

بعد از تو دیگر دلبری یک رسم مرده است

آه ای گره! بر روسری ها کورتر باش

آه ای جناب زندگی ! دیگر پس از این

از گریه های هر شبم پر زورتر باش

با این که از بختم گرفتی روشنی را

اما برای خانه اش پر نورتر باش

دیدار ما انگار دورادور زیباست

ای شانه هایش! باز دورادورتر باش


رویا باقری

Sonnet 273

میان این همه ماسه چقدر تنهایم

ببین دگر به سراغ تو هم نمی آیم

دوباره ماهی ام افتاده از دلت بیرون

نفس نمی کشمت ای همیشه دریایم!

هجوم موج دلم از تو گرچه پنهان نیست

به صخره می زنمش تا تو را نفرسایم

پر از ملیله و پولک، عروسم و دوری

نشسته ام به امید رسیدن توری

قلپ قلپ... تو بگو شوری از کجا آمد؟

بگو طلسم بد دوری از کجا آمد؟

شلپ شلپ چه کسی آبی تو را دیده؟

شب و سیاهی و بی نوری از کجا آمد؟

مگر برای دلت ماهی بدی بودم؟

پس این عروسک پیزوری از کجا آمد؟

دویست و بیست و دو ماهی فروش در راهند

دوتا ستاره ی چشمت مرا نمی خواهند

دلم گرفته برای خودم که دلگیرم

که مانده ام لب دریا ولی نمی میرم

پر از ملیله و پولک نشسته ام اینجا

برای تور تمام جهان ولی پیرم

تو تا همیشه ی دنیا برای من زودی

اگرچه تا ته دنیا برای تو دیرم

هزار سال عجیب از گذشتنت رفته

عجیب نیست که بوی من از تنت رفته


نیلوفر عاکفیان