دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 33

گاهی مسیر جاده به بن بست می رود

گاهی تمام حادثه از دست می رود

گاهی همان کسی که دم از عقل می زند

در راه هوشیاری خود مست می رود

گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست

وقتی که قلب خون شده بشکست می رود

اول اگر چه با سخن از عشق آمده

آخر خلاف آنچه که گفته است می رود

گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند

وقتی غبار معرکه بنشست می رود

اینجا یکی برای خودش حکم می دهد

آن دیگری همیشه به پیوست می رود

هر چند مضحک است و پر از خنده های تلخ

بر ما هر آنچه لایقمان هست می رود

این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست

تیریست بی نشانه که از شست می رود

بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند

اما مسیر جاده به بن بست می رود

 

افشین یداللهی

Sonnet 32

ی خبر آمد ولی در بوق و کرنا کرد و رفت

بی تفاوت التماسم را تماشا کرد و رفت

او که احساس مرا عمری گدایی کرده بود

آخر احساسش به من را ساده حاشا کرد و رفت

فکر میکردم که درمان تمام دردهاست

حیف،او تنها غم خود را مداوا کرد و رفت

روزگاری غم برایم هیچ معنایی نداشت

آمد و غم را برایم خوب معنا کرد و رفت

زندگی بی او برایم زندگی با درد بود

او که پای مردنم را زود امضا کرد و رفت...

 

سمانه میرزایی

Sonnet 31

فرار می کنم اما کجا ؟ نمی دانم

نمی رسم به نگاهت ، چرا ؟ نمی دانم

سکوت کردم و آخر علاقه ام لو رفت

چگونه عشق تو شد برملا ، نمی دانم

برای چشم تو کاری نداشت کشتن من

گذشت از سر جرمم و یا ... نمی دانم

غم نبودنت آنقدر سخت و مهلک نیست

که فکر بودنت این لحظه با ... نمی دانم

بیا که باور دوری برای من سخت است

صدای گریه ی من رفته تا ... نمی دانم

خدا به جای توجه به ناله های دلم

چه کار می کند این روزها نمی دانم

چقدر فاصله افتاده بین این دو نگاه

مرا که کشت جدایی تو را نمی دانم

 

مهرداد بابایی

Sonnet 30

می‌توانی که فریبم بدهی با نظری

پنجه‌انداخته‌ای سوی شکار دگری

آه! دیوانه آن لحظه ی چشمان توام

که پلنگانه به قربانی خود می‌نگری

آنچنان رد شو که آشفته کنی موی مرا

ای که آسوده دل از بیشه ی من می‌گذری

مرهمی‌بهتر از این نیست که زخمم بزنی

عشق، آماده بکن خنجر برنده تری

هیمه بر هیمه‌ ی این آتش سوزنده بریز

تا از آن جنگل انبوه نماند اثری

نکند بوی تو را باد به هر جا ببرد

خوش ندارم دل هر رهگذری را ببری

 

اعظم سعادتمند

Sonnet 29

نوشته یا ننوشته ، غزل نمای توأم

بمانی و بروی باز هم برای توأم

کمی کنار بیا با منی که از ته قلب

همیشه رام نگاه پر ادعای توأم

چه در خیال و چه خواب و میان خاطره ها

به هر بهانه به دنبال رد پای توأم 

بیا و هق هق من را شبی تماشا کن

که انعکاس غریبانه ی صدای توأم 

دلم گرفته و بغضم نمی شود آرام

چقدر عاشق گریه به شانه های توأم

به جز تو با همه دنیا غریبگی کردم

چرا تو منکر آنی که آشنای توأم؟ . . . 

بیا و کار دلم را به ناکجا نکشان

که مشتری شده ام باز و در فضای توأم

 

مرضیه خدیر