تـیـری که بـر هـدف ننشـیـنـد رهـا کنـم
دوری کن از نگاه من این عشق مسری است
شـایـد تـو را بـه درد خودم مـبـتـلا کنـم
آغـوش توسـت،خانه ی موروثی ام ولی
کـو آن جسـارتـی که چنیـن ادعـا کنـم
هر چند ناشـیـانـه فقـط دست و پا زدم
می خواستم که در دل دریـا شنـا کنـم
می گیـرمـت نهنـگ مـن از دست آبـها
تـا بـرتـری بـه کـشـور صـیـاد هـا کنـم
اعظم سعادتمند
نـه... حاضـرم بـبـازم و مـال خـودم شـوی
مهدی فرجی
گاهی تو را می خواهم و گاهی نمی خواهم
از دور مثل قله ای سر سخت و مغرورم
افسوس از نزدیک اما کوهی از کاهم
از خود مکدر میشوم وقتی نمی فهمم
در کار خلقت چیستم ؟ آیینه یا آهم
در پنجه ات جز قطره های آب چیزی نیست
من یک فریب کوچکم تصویری از ماهم
می خواستم پیغمبرم باشی ولی ای عشق
روزی مسلمان بودم و امروز گمراهم
اعظم سعادتمند
میتوانی که فریبم بدهی با نظری
پنجهانداختهای سوی شکار دگری
آه! دیوانه آن لحظه ی چشمان توام
که پلنگانه به قربانی خود مینگری
آنچنان رد شو که آشفته کنی موی مرا
ای که آسوده دل از بیشه ی من میگذری
مرهمیبهتر از این نیست که زخمم بزنی
عشق، آماده بکن خنجر برنده تری
هیمه بر هیمه ی این آتش سوزنده بریز
تا از آن جنگل انبوه نماند اثری
نکند بوی تو را باد به هر جا ببرد
خوش ندارم دل هر رهگذری را ببری
اعظم سعادتمند