دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 115

عـمـری مـواظـبـم کـه مـبـادا خطـا کنـم

تـیـری که بـر هـدف ننشـیـنـد رهـا کنـم

دوری کن از نگاه من این عشق مسری است

شـایـد تـو را بـه درد خودم مـبـتـلا کنـم

آغـوش توسـت،خانه ی موروثی ام ولی

کـو آن جسـارتـی که چنیـن ادعـا کنـم

هر چند ناشـیـانـه فقـط دست و پا زدم

می خواستم که در دل دریـا شنـا کنـم

می گیـرمـت نهنـگ مـن از دست آبـها

تـا بـرتـری بـه کـشـور صـیـاد هـا کنـم


اعظم سعادتمند



* عاشق نمی شوی، سرِ این شرط بسته ام

  نـه... حاضـرم بـبـازم و مـال خـودم شـوی

  مهدی فرجی

Sonnet 45

درگیر تردیدم میان راه و بیراهم

گاهی تو را می خواهم و گاهی نمی خواهم

از دور مثل قله ای سر سخت و مغرورم

افسوس از نزدیک اما کوهی از کاهم

از خود مکدر میشوم وقتی نمی فهمم

در کار خلقت چیستم ؟ آیینه یا آهم

در پنجه ات جز قطره های آب چیزی نیست

من یک فریب کوچکم تصویری از ماهم

می خواستم پیغمبرم باشی ولی ای عشق

روزی مسلمان بودم و امروز گمراهم

 

اعظم سعادتمند

Sonnet 30

می‌توانی که فریبم بدهی با نظری

پنجه‌انداخته‌ای سوی شکار دگری

آه! دیوانه آن لحظه ی چشمان توام

که پلنگانه به قربانی خود می‌نگری

آنچنان رد شو که آشفته کنی موی مرا

ای که آسوده دل از بیشه ی من می‌گذری

مرهمی‌بهتر از این نیست که زخمم بزنی

عشق، آماده بکن خنجر برنده تری

هیمه بر هیمه‌ ی این آتش سوزنده بریز

تا از آن جنگل انبوه نماند اثری

نکند بوی تو را باد به هر جا ببرد

خوش ندارم دل هر رهگذری را ببری

 

اعظم سعادتمند