دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 115

عـمـری مـواظـبـم کـه مـبـادا خطـا کنـم

تـیـری که بـر هـدف ننشـیـنـد رهـا کنـم

دوری کن از نگاه من این عشق مسری است

شـایـد تـو را بـه درد خودم مـبـتـلا کنـم

آغـوش توسـت،خانه ی موروثی ام ولی

کـو آن جسـارتـی که چنیـن ادعـا کنـم

هر چند ناشـیـانـه فقـط دست و پا زدم

می خواستم که در دل دریـا شنـا کنـم

می گیـرمـت نهنـگ مـن از دست آبـها

تـا بـرتـری بـه کـشـور صـیـاد هـا کنـم


اعظم سعادتمند



* عاشق نمی شوی، سرِ این شرط بسته ام

  نـه... حاضـرم بـبـازم و مـال خـودم شـوی

  مهدی فرجی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد