دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 329

با منـی هر لـحـظـه امــا در کـنـارت نیستم

در هـوای خـنـده ی بی اختیــــــارت نیستم

روز را بهـتـر که با گل های گلدان شب کنی

ساده و رو راست می گویم بـهــارت نیستم

بی تـفـاوت بودنـم را حس کن و جـدی بگیـر

روزهایی را که من چشم انـتـظـــارت نیستم

آهوان شهر خـاطـرخـواه چشمـان تـــو انـد؟!

من پـلـنــگ کوهی ام آسان شکـارت نیستم

با تـعـصــب تـاس هایــت را به پـای من نریـــز!

فـکــر بـر پــا کـردن مـیـز قــمـــــــارت نیستـم

تختخــــــوابم جای لبخـنـد هوسـبـاز تـو نیست

من هـمـآغـوشِ تـنِ هر شــب خـمـارت نیستم

ساز دلــتــنــگـی خـود را جای دیـگـر کـوک کن

چـسـب زخـمـی بـر تــن دنـیــای تـارت نیستم

بعد از این فکری به حال خانه ای بی مـن بکن

نـه خـدایـی مــن رفــیــق روزگــارت نـیـسـتـم

 

بهار توکلی