دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 248

به دیدار نگاه سرد و مغرورت نمی آیم

نه ، دیگر لحظه ای نزدیک یا دورت نمی آیم!

اگر تب می کنی تب کن ، بمیر این بار چون هرگز

پرستارت نخواهم شد ، به پاشورت نمی آیم

مرا عمری ندیدی در کنار خویش و بیش از این

به پیش چشم های تا ابد کورت نمی آیم

به شوق تو ، برای تو ، به سوی دست های تو

به هر عنوان ، به هر علت ، به هر صورت نمی آیم

چنان بیزارم از دیدارت آری ، تا به جایی که

اگر حتی بمیری بر سر گورت نمی آیم


فریبا صفری نژاد

Sonnet 183

نه این که دغدغه ام گفتن و سرودن بود

که آرزوی دلم ، عاشق تو بودن بود

قلم به دستم و در سینه کوهی از کلمات

ولی زبان سرودن همیشه الکن بود

تو آمدی که زبان کلام باز شود

تویی که هر نفست صد طلوع روشن بود

تویی که در پی تو شعر هم خودش آمد

و بخت رفته که گویی دوباره با من بود

اگر که خوش نسرودم گناه بی ذوقیست!

که هر چه در تو بباید به نحو احسن بود


فریبا صفری نژاد

Sonnet 168

عاقـبـت از تــو شـبـی صـرف نـظـر خـواهـم کرد

از هـوای تــو از ایـن شـهـر سـفـر خـواهـم کـرد

گرچه سخت است بریدن ، نفسی باکم نیست

مـن کـه اهـل خـطـرم بـاز خـطـر خـواهـم کـرد

نـه فـقـط از تــو کـه از هـر چـه کـه دارم حتـی

از دلــم بـا دلـــی آرام گـــذر خــواهــم کـرد

تـا دگـر بــار گــرفــتـــار فـریــبـــم نــکــنــی

از تــو و سایـه و عـکـس تــو حـذر خـواهـم کرد

می روم هرچه شود بـدتـر از این ممکـن نیست

پس از این بی تـو به یک خاطره سر خواهم کرد

مـن بـه یـک درصـد مـهـری کـه حـرامـت کردم

در دل سـخـت تـریـن سـنـگ اثـر خـواهـم کرد !

 

فریبا صفری نژاد



* شـعرم حـرام شد که به پای تـو ریختم

  مانده است ننـگ عشـق برایم به نامـها

 

** من خـسـتـه ام دیـوانـه ام دلـگـیـرم از تـو

    خـود را همیـن امـروز پس می گـیـرم از تـو

Sonnet 163

ای که پایـت بسته شد یک عمـر با زنـجـیـر من

مـگـذر از عـشـق من امـا بـگـذر از تـقـصـیـر من

می تــراود از نـگـاهــت جــذبــه هـای زیـسـتـن

ای که تـسـکـیـنـی بـه زخـم خـاطـر دلـگـیـر من

دلخوشم با عکـس خـود امـا نـه در این قـاب ها

چشـم در چشم تـو زیـبـا می شود تـصـویـر من

سـرنـوشــت مــا بـه هــم پــیــونــد دارد تـا ابــد

ای که از فردای خـوش تـنـهـا تـویـی تـعـبـیـر من

بخت من سبـز است در این خانه با خورشیـد تـو

از تـو مـردی مـهـربـان تـر نـیـسـت در تـقـدیـر من

ای اسـیــر سـرنـوشـت تـیـره ی فـرزنـد خـویـش

می هـراسـم از زمـانـی کـه مـگـر بـا تـیـر من...!


فریبا صفری نژاد

Sonnet 144

بـایـد از تــو از خـیـال خـام تــو هـجـرت کنـم

می روم تا اینکه خود را از غمـت راحت کنـم

مهلـت دل کنـدن از تـو نیست اما شک نکـن

دست برمی دارم از عشقـت اگر فرصت کنـم

ما نه هم نسبت ، نه هم قسمت ، نه حتی هم زبان

تا به کی بایـد بمـانـم ؟ تا به کی غیـرت کنـم ؟

تـا کـجـا بـایـد تــو را بـا ایـن و آن؟ نـامـهـربـان!

تا به کـی بایـد تـو را با دیگـران قسمـت کنـم؟

با همه آزادگی چشمـم به مـال دیگـری ست

تـا بـه دسـتـت آورم بـایـد تــو را غـارت کـنـم ؟

ما دو هم آغوش؟ دو همدل؟ دو هم...چه؟ واژه ای

نیست تا گاهی تـو را با خویش هم نسبت کنم


فریبا صفری نژاد