نه ، دیگر لحظه ای نزدیک یا دورت نمی آیم!
اگر تب می کنی تب کن ، بمیر این بار چون هرگز
پرستارت نخواهم شد ، به پاشورت نمی آیم
مرا عمری ندیدی در کنار خویش و بیش از این
به پیش چشم های تا ابد کورت نمی آیم
به شوق تو ، برای تو ، به سوی دست های تو
به هر عنوان ، به هر علت ، به هر صورت نمی آیم
چنان بیزارم از دیدارت آری ، تا به جایی که
اگر حتی بمیری بر سر گورت نمی آیم
فریبا صفری نژاد
که آرزوی دلم ، عاشق تو بودن بود
قلم به دستم و در سینه کوهی از کلمات
ولی زبان سرودن همیشه الکن بود
تو آمدی که زبان کلام باز شود
تویی که هر نفست صد طلوع روشن بود
تویی که در پی تو شعر هم خودش آمد
و بخت رفته که گویی دوباره با من بود
اگر که خوش نسرودم گناه بی ذوقیست!
که هر چه در تو بباید به نحو احسن بود
فریبا صفری نژاد
از هـوای تــو از ایـن شـهـر سـفـر خـواهـم کـرد
گرچه سخت است بریدن ، نفسی باکم نیست
مـن کـه اهـل خـطـرم بـاز خـطـر خـواهـم کـرد
نـه فـقـط از تــو کـه از هـر چـه کـه دارم حتـی
از دلــم بـا دلـــی آرام گـــذر خــواهــم کـرد
تـا دگـر بــار گــرفــتـــار فـریــبـــم نــکــنــی
از تــو و سایـه و عـکـس تــو حـذر خـواهـم کرد
می روم هرچه شود بـدتـر از این ممکـن نیست
پس از این بی تـو به یک خاطره سر خواهم کرد
مـن بـه یـک درصـد مـهـری کـه حـرامـت کردم
در دل سـخـت تـریـن سـنـگ اثـر خـواهـم کرد !
فریبا صفری نژاد
مانده است ننـگ عشـق برایم به نامـها
** من خـسـتـه ام دیـوانـه ام دلـگـیـرم از تـو
خـود را همیـن امـروز پس می گـیـرم از تـو
مـگـذر از عـشـق من امـا بـگـذر از تـقـصـیـر من
می تــراود از نـگـاهــت جــذبــه هـای زیـسـتـن
ای که تـسـکـیـنـی بـه زخـم خـاطـر دلـگـیـر من
دلخوشم با عکـس خـود امـا نـه در این قـاب ها
چشـم در چشم تـو زیـبـا می شود تـصـویـر من
سـرنـوشــت مــا بـه هــم پــیــونــد دارد تـا ابــد
ای که از فردای خـوش تـنـهـا تـویـی تـعـبـیـر من
بخت من سبـز است در این خانه با خورشیـد تـو
از تـو مـردی مـهـربـان تـر نـیـسـت در تـقـدیـر من
ای اسـیــر سـرنـوشـت تـیـره ی فـرزنـد خـویـش
می هـراسـم از زمـانـی کـه مـگـر بـا تـیـر من...!
فریبا صفری نژاد
می روم تا اینکه خود را از غمـت راحت کنـم
مهلـت دل کنـدن از تـو نیست اما شک نکـن
دست برمی دارم از عشقـت اگر فرصت کنـم
ما نه هم نسبت ، نه هم قسمت ، نه حتی هم زبان
تا به کی بایـد بمـانـم ؟ تا به کی غیـرت کنـم ؟
تـا کـجـا بـایـد تــو را بـا ایـن و آن؟ نـامـهـربـان!
تا به کـی بایـد تـو را با دیگـران قسمـت کنـم؟
با همه آزادگی چشمـم به مـال دیگـری ست
تـا بـه دسـتـت آورم بـایـد تــو را غـارت کـنـم ؟
ما دو هم آغوش؟ دو همدل؟ دو هم...چه؟ واژه ای
نیست تا گاهی تـو را با خویش هم نسبت کنم
فریبا صفری نژاد