می روم تا اینکه خود را از غمـت راحت کنـم
مهلـت دل کنـدن از تـو نیست اما شک نکـن
دست برمی دارم از عشقـت اگر فرصت کنـم
ما نه هم نسبت ، نه هم قسمت ، نه حتی هم زبان
تا به کی بایـد بمـانـم ؟ تا به کی غیـرت کنـم ؟
تـا کـجـا بـایـد تــو را بـا ایـن و آن؟ نـامـهـربـان!
تا به کـی بایـد تـو را با دیگـران قسمـت کنـم؟
با همه آزادگی چشمـم به مـال دیگـری ست
تـا بـه دسـتـت آورم بـایـد تــو را غـارت کـنـم ؟
ما دو هم آغوش؟ دو همدل؟ دو هم...چه؟ واژه ای
نیست تا گاهی تـو را با خویش هم نسبت کنم
فریبا صفری نژاد