دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 144

بـایـد از تــو از خـیـال خـام تــو هـجـرت کنـم

می روم تا اینکه خود را از غمـت راحت کنـم

مهلـت دل کنـدن از تـو نیست اما شک نکـن

دست برمی دارم از عشقـت اگر فرصت کنـم

ما نه هم نسبت ، نه هم قسمت ، نه حتی هم زبان

تا به کی بایـد بمـانـم ؟ تا به کی غیـرت کنـم ؟

تـا کـجـا بـایـد تــو را بـا ایـن و آن؟ نـامـهـربـان!

تا به کـی بایـد تـو را با دیگـران قسمـت کنـم؟

با همه آزادگی چشمـم به مـال دیگـری ست

تـا بـه دسـتـت آورم بـایـد تــو را غـارت کـنـم ؟

ما دو هم آغوش؟ دو همدل؟ دو هم...چه؟ واژه ای

نیست تا گاهی تـو را با خویش هم نسبت کنم


فریبا صفری نژاد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد