دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 169

امشب خدای عاشقی ام قصـد کرده است ، جنگ ستاره در شب قلبـم به پا شود

وقـتـی کـه حـال ثـانـیـه های مـرا گرفـت ، مشرق و مـغـرب دلـم از هـم جـدا شـود

امشـب تـمـام روح و تـنـم پـر شد از غـزل ، افـسـوس که درون سـرم واژه ای نـبـود

ترسیـدم این خیـالِ پر از عشق بی دلیـل، با منـطـقـی مسلـم و بـد جا به جا شود

خود را زدم به کوچه ی پـر عطـر قـلـب تـو، تا حس شعـرهای عجیـبـم عوض شود!

ذرات غـم درون تـنـم جان دهـنـد و عـشـق، فـرمـانـروای مـطـلـق ایـن مـاجـرا شود

ترسیـدم از نوشتن و از خواندن، از عطش، از اینکه بی بـهـانـه تـو را هم هـدر دهم

تـرسـیـدم از تـجـسـم قـلـبـت مـیـان درد، این که در این مـعـامـلـه با غـم فـنـا شود

دیـوانـه ام شـبـیـه خـودت، جـدی ام نـگـیـر! بـگـذار در هـوای دلـت کـودکـی کـنـم

شـایـد بـسـاط هـمـیـن بـازی عـجـیـب ، بـا مـانــدنــت کــنــار نـگــاهـم بـنـا شـود

توی دیـالـوگ و وسط نـقـش تـازه ام ، هـرگـز نـخـواه تـا کـه تـو را مـطـمـئـن کنـم

هـرگـز نخـواه تا که بگویـم دلم خوشست...هـرگـز نخـواه ، تا که مـبـادا ریـا شود!

خردادی ام شبـیـه هوا جـدی ام نگـیـر می خواهـم از تمـامی شب ساده بگذرم

می خـواهـم ایـن دو صورتِ در عـمـق ِ طالـعـم در آذرت بـسـوزد و دودم هـوا شود


صنم نافع

Sonnet 168

عاقـبـت از تــو شـبـی صـرف نـظـر خـواهـم کرد

از هـوای تــو از ایـن شـهـر سـفـر خـواهـم کـرد

گرچه سخت است بریدن ، نفسی باکم نیست

مـن کـه اهـل خـطـرم بـاز خـطـر خـواهـم کـرد

نـه فـقـط از تــو کـه از هـر چـه کـه دارم حتـی

از دلــم بـا دلـــی آرام گـــذر خــواهــم کـرد

تـا دگـر بــار گــرفــتـــار فـریــبـــم نــکــنــی

از تــو و سایـه و عـکـس تــو حـذر خـواهـم کرد

می روم هرچه شود بـدتـر از این ممکـن نیست

پس از این بی تـو به یک خاطره سر خواهم کرد

مـن بـه یـک درصـد مـهـری کـه حـرامـت کردم

در دل سـخـت تـریـن سـنـگ اثـر خـواهـم کرد !

 

فریبا صفری نژاد



* شـعرم حـرام شد که به پای تـو ریختم

  مانده است ننـگ عشـق برایم به نامـها

 

** من خـسـتـه ام دیـوانـه ام دلـگـیـرم از تـو

    خـود را همیـن امـروز پس می گـیـرم از تـو

Sonnet 167

قد می کشم که باد شوی، پـرپـرم کنی

بـوبـو و بـرگ بـرگ فـراوان تـرم کنی

سوسو زدی و مـن بـه هـوای تــو آمدم

پس حقـم این نـبـود که خاکستـرم کنی

خوش می گذشت شاخه؛ رسیدم، که رد شدی

تا یـک دهـن بـچـیـنـی ام و نـوبـرم کنی

از اوج سـبـزه های بـلـنـد آمـدم کـه تـو

بـا زردهـای ریـخـتـه هـم بـسـتـرم کنی

تن داده ام که رقص سرانگشت های تو

بـنـدم کـنـد عـروسک بـازیـگـرم کنی

تکرار کردم آنچه تو می خواستی و ... آه

غافـل شدم از اینکه کـس دیگـرم کنی

من یک حقـیـقـتـم اگر از من گـذر کنی

من یـک دروغ مـحـضـم اگـر بـاورم کنی

چیـزی نـمـانـده از مـن ِ آن روزهای من

گـل داده ام که بـاد شوی پـرپـرم کنی

 

مهدی فرجی



* تب می کنم از عشق تو و داغ می شوم

  یخ می زنی ، دوبـاره مـرا سرد می کنی!

  مجبـورم اعـتـراف کـنـی عـاشقـم شدی!

  من دلخـوشـم فقط به خـیـالات بیخـودی!

  امـا تـو می روی که بـریـزی بـه هـم مـرا!

  دیـدار آخـر اسـت... بـیـا دسـت کـم مـرا...

  پرتو پاژنگ

Sonnet 166

نقـابـت را زمـیـن بگـذار و اشکت را رها کن

تـمـام نـیـتـت را پـیـش چشـمـم بـرملا کن

نمی خواهم ببینم مهـر می ورزی دروغیـن

بـرو در خـلـوتـت تـنـهـا بـرای خـود دعـا کن

تــو از کـردار نـیـکــان نـیـز مـیـراثـی نـداری

بـرو فـکـری به حال این مصیبـت در خفا کن

دهانت را نمی بویم چو مسموم است شیطان

خـودت را بـا سـرشـت آدمــیــت آشـنـا کن

نمـک بر زخم می پاشی ترحم هیـچ داری!

همانگونه که خوش می آیدت آنگونه تا کن!

نه صبری مانده در این جسم بیمارم نه شوقی

بـرو دست از سرم بردار و اشکت را رها کن

تـرک دارم و حـیـرانـم نمی بـارم مـن ایـنـک

بــرو امـشـب مــرا از ابــر بـاران زا جـدا کـن


سید مهدی نژاد هاشمی

Sonnet 165

انـدیـشــه هـای لامـکـانـی فـرق دارد

عشـق مـنـی یا ایـن و آنـی فرق دارد

اصلن همینطوری بدون جنـگ و دعوا ..

پـشت منـی یا دیگرانـی فرق دارد...؟

من از کدامین دودمانم مشکلی نیست

تــو از کـدامـیـن دودمـانـی فـرق دارد...

.

.

بـعــد از تــو نـوع زنـدگـانــی فـرق دارد

یـک عـمـر را تـنـهــا بـمـانـی فـرق دارد

تا آنـطـرف تـر می نـشـیـنـی دور از من

حـال و هـوای مـیـهـمــانــی فــرق دارد

وقتی که می پایی مرا بی هیچ حسی

مـعـشـوقـه ی ابـروکـمـانـی فــرق دارد

دنیای نـامـردی است پلکـم می پـرد تا..

ایـن دوره رسـم مـهـربـانــی فــرق دارد

بالا بـگـیـر امشـب سـرت را پیش مردم

دور از نـگـاهـم خـوش زبـانـی فـرق دارد

از دست تـو پـیـرم چـه پـیـری در جوانی

صــدبــار مــردن نـاگـهـانــی فـــرق دارد

دل خـون تـر از مــاه و پـلـنــگ مـنـزویـم

ایـن را بــدانــی و نــدانــی فـــرق دارد

دیـوانــه ی پـشـت سـرت را بـار دیـگــر

از خـود بـرانـی یـا نـرانـی...فــرق دارد

مـجـبـورم آخر جمله ای سنگیـن بگویم

انــگــیــزه هـای مـهـربـانــی فـرق دارد

.

.

یـا نـه در این دوره زمانـه راست گفتنـد:

حـرمـت نـدارد نـانِ هـم سفـره شدن تا

نــرخ خـلائــق هــر زمــانــی فــرق دارد

بـاور نـکردم هـرچـه می گـفـتـنـد مـردم

یـوسـف فـروشـی در گـرانـی فـرق دارد

رویـای خـوبـی ساخـتـی انـگـار بی من

یــک زنــدگــی آنـچـنـانــی فــرق دارد

آسـایــش رگـهـای خـوابــم را پــرانــدی

هـمـسـایـگــی با دزد جـانـی فـرق دارد

بازیچه ی احساس بودن درد سختی ست

فـرسـودگــی بـا مـرگ آنـی فــرق دارد

عاشق شدن روی زمین حس غریبی ست

بـا عـشـق های آسـمـانــی فــرق دارد

حـالا بـــرو حـتــی نـگــاه آخـریــنـــت

تـا در پـی ســود و زیــانــی فــرق دارد

 

مهدی نژاد هاشمی



* معشوقه هایت را مثل کانال تلویزیون عوض می کنی

  و با افتخار می گویی که عشق برایت اینچنین است!

  و من می خندم به برنامه هایی که هیچ کدامشان به درد نمی خورند!

 

** بازیچه ی احساس بودن درد سختی است

    فـرســودگـی بـا مــرگ آنـی فــرق دارد...

 

***  یک پای ضمـــــایرم می لَنگـد

       مــــــــن

       تــــــــو

       ...

       به "او" ی لعنتی که می رسم

       میمــانم شخص چندم بوده ام ...

       محســـن کیوان

 

**** تو یه بازیچه میخوای

       من نشد یکی دیگه

       موندن و رفتن من

       فرقی هم داره مگه ...