دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 159

اینـقـدر سـاده رد نـشـو از شعـر های مـن

ایـن چـارپـاره نـیـسـت دل پـاره پـاره اسـت

گاهی بـایـسـت پشت سـرت را نـگـاه کـن

هـر جـا قـدم گـذاشـتـه ای دردواره اسـت

بـاز ایـن مـنـم که یـاد تـو را دود می کـنـم

هربـار گـفـتـه ام به خود این بـار، آخریست

امـا هـنـوز نشئـگـی از سـر نـرفـتـه اسـت

جانـم خـمـار وسـوسـه ی کـام دیگـریـست

آنقدر سـاده ام که گمـان می کنم تـو هـم

مانـنـد مـن بـه آنچـه نـشـد فـکـر می کنی

حتی خیـال می کنم ایـن مـن ، خود تـویی

اینجا نشستـه ای و به خود فکـر می کنی

شـایـد نـبـایـد ایـن هـمـه بــاور کـنـم تــو را

شـایـد کـه اتـفــاق نـیـافــتــاده ای هـنــوز

شـایـد تـجـســم غــزلــی عـاشـقـانـه ای

جـا مـانـده در خـیـال مـن از خـواب نیمـروز

حـتـی اگـر خـیــال مـنی دوســت دارمـت

ای آنـکـه دوســت دارمــت امـا نـدارمــت

تـو می روی و من به خدا غبطـه می خورم

از بس که روز و شب به خدا می سپـارمـت

بـگــذار بـا خـیــال تــو ایـن روزهـای تـلـخ

در اسـتـکـان لـب زده ی عـمـر حـل شـود

بـگـذار کـام مـرگ هـم از شهـد این خـیـال

روزی که هم پیاله ی من شد عسل شود


مجید آژ

Sonnet 158

بـاور نمی کـنـم کـه تــو هـم دشـمـن منی

ایـنـگـونـه سـاده شاهـد جـان کـنـدن منی

دیـگـر سـرم به سنـگ حـقـایـق نمی خورد

وقـتـی بـه فـکـر فـرصـت پـیـچـانـدن منـی

در چشم های خیره ی تـو صد مترسک است

بـا زهـر چـشـم عـاشـق تـرسـانــدن منـی

حـس می کـنـم شـبـیــه زوایـای نـفـرتـی

حسی شـبــیــه لــذت پـوسانـدن مـنـی

امـا بـدان کـه هـر نـفـسـم با تــو می تـپـد

تـنـهـا دلـیـل زنـدگـی و مــانــدن مـنـی

از جـاذبـه ی چـشـم تــو افـتـاده ام چـرا

دلـواپــس نـدیــدن جـا خـوردن مـنـی!

مـجـذوب ارتـفـاع دو چشمـت شـدم ولی


سید مهدی نژاد هاشمی

Sonnet 157

بــاور کـنــیــد مـن زنــم آقـا! نــه قــهــرمــان

یک زن شبـیـه تـک تـک مـعـشـوقـه هایتـان

یک زن که مثل هر زن دیگر شکستنی است

هر چنـد اهـل دلـبـری و نـاز و غـمـزه نیسـت

گاهی ز هر چه توی جهان خستـه می شود

گاهی دلش به دست کسی بسته می شود

روزی خـدا نـکـرده اگــر کـم بــیـــاورد

جـرم است اگـر بـر ابـروی خـود خـم بـیـاورد؟

می دانـم از نـگـاه شمـا سـنـگ بـوده ام

ایـن روزهـا کـه ایـن هـمـه دلـتـنـگ بـوده ام

دلـتـنــگ تـنـگ چـشـمـی مـردان نـارفـیـق

در عـصـر هـم ردیـفـی نـامــرد بـارفـیــق

ایـن روزهـا که خستـه ام از قـهـرمـان شـدن

که مانـده ارث جد همـه پـیـش شخـص مـن

این زن اگـر چـه لـیـلـی مـجـنـون نـدیـده بـود

یـوسـف به شرط چاقـوی پرخون نـدیـده بـود

در مجلسی که خون ترنـج است شرط عقـل

انـگـار، تـرک مـجـلـس رنـج است شرط عقـل

شـرش کـه کـم شـد از سرتـان کـوه دردسـر

در شـان خسـروان، دو سه تا بیستـون بـخـر

تلـخ است اگرچه بختـم و شیریـن نمی شود

عـالـیـجـنــاب! رسـم وفـــا ایــن نـمـی شـود


نیلوفر عاکفیان



* مـنـو انـکـار کـن...بـاشـه، بـگـو حـرفـام حـقـیـقــت نیـسـت

  تـمـومـش کـن که راحـت شی ، الان وقـتِ نصیحـت نیست

  مـنـو انـکـار کـن شـایــد ، کـسـی حـرفـاتــو بــاور کــرد

  بـزن بـشـکــن مـنـو شـایــد ، یـه کـم حـالـت رو بـهـتـر کـرد

  بـهـت چـی می رسـه وقـتـی یـکـی از غـصـه می مـیــره؟

  چه فـکـری می کـنـی اون لـحـظـه کـه اشـکـام سـرازیـره؟

  شـنــیــدی اون شــب آخــر ، بـهــت گـفــتــم پـریـشـونــم

  صـدام از گـریـه می لــرزیــد ، خـودت دیــدی چـه داغـونــم

  خـودت دیـــدی ولـی بــازم ، مــنــو آشـفــتـــه تــر کــردی

  نخواستـی هم نـفـس باشی ، واسه یک لحـظـه بـرگـردی

  گـذشـت اون روزگـاری که ، دلـم پـیـش تـو حـرمـت داشـت

  یـکـی عـشـق مـنــو انـگــار ، اومـد از قـلــب تــو بـرداشـت

  فـــراری شـو از ایـن خـونــه ، بــدون هــیـــچ احـسـاســی

  به هر کی خواستی ثـابـت کـن ، منـو اصلا نمی شناسی

  بـــرو دنـیــاتــو زیــبـــا کـن ، مـث رنـگــای نـقــاشـی

  بــرو بـلـکـه بــدون مـن ، یـه کـم خـوشـبـخــت تـر بـاشـی

  مـنـو انـکـار کـن امـا ، بــدون مـاهـی کـه پـنـهـونــه

  هـمـیـشـه پـشـت ایـن ابـرا ، تـو تـاریـکــی نـمـی مـونــه

  اگـر چـه گـریــه هـای مـن ، هـمـیـشــه بـی صــدا بــوده

  یه روزی میـشه می فهـمـن ، چه حـسـی بـیـن مـا بـوده

  نیلوفر حسین خواه


** حالا چه احتـیـاج به دعـوای زرگـری؟؟

    میشد به راحتی به حسابـم نیـاوری!

    نیلوفر عاکفیان

Sonnet 156

زخمی به من زدی که دلم خون چکان شده است

خون مـثـل آب از سـر زخـمـم روان شـده است

چون یــار تــازه ، گـرچـه هـواخـواه تـــوسـت جـان

چون خصم کهنه ، با تـو ، دلم سرگران شده است

بـیـهــوده نـیـسـت ، خـاطـر یـکــه شـنــاس مــن

بـا بــودن تــو ، مـلـتـفــت دیـگـران شـده اسـت

شش فصل قصـه ی مـن و تـو ، عشـق بود ، اگر

سـرسـام ، فصل هفـتـم این داستـان شده است

بـا مـا چـه رفـتـه اسـت کـه خـورشـیـد مـهـرمـان

در زیــر ابــرهـای کــدورت ، نــهــان شـده اسـت؟

بـا مـا چــه رفـتــه اسـت کـه نـاگــاه ، از دو سـو

گل گـفـتـن و شنیـدنـمان ، بی زبـان شده است؟

بـر مــا چـه آمــده اسـت ، کـه نــاگــاه جـامـمـان

جـای شـکـر دوبـاره پـر از شـوکــران شده است؟

چـیـزی کـه دوسـت خـواسـت نـدانـم چـرا نـشـد؟

دانم همان که دشمنمان خواست ، آن شده است

در چـلـه شـکـفـتــگی خـویــش ، بـاغـمـان

پـژمــرده ی طـلـسـم کـدامـیـن خــزان شده است

زخـمـی زدی عـمــیــق تـر از انــزوا ، بـه مـن

بـیـهـوده نـیـسـت "مـنـزوی" ات نـاتـوان شده است


حسین منزوی



* این دسـت آخـر است که مـن پـات مـانـده ام

  ایـن طــور پــای تــک تــک حــرفــات مـانـده ام ...

  نیلوفر عاکفبان

Sonnet 155

گـرچـه بـا ایـن شـیـوه جـای آشتـی نـگـذاشـتـی

دوسـتـت دارم به صلـح و جـنـگ و قـهـر و آشتـی

فـاصــلــه از هــر گــره کـوتــاه خـواهــد شـد اگــر

قـهــر هـم بـا تــو خـوش است امـا بـرای آشـتـی

با کـه خواهی باز کرد این در که بر من بستـه ای؟

بر که خواهی بست دل را ، چون ز من برداشتی؟

تـو همـان بـودی که می پنداشتم ، می خواستم

گـرچـه شـایـد مـن نـبـودم آن که می پـنـداشتـی

آه می بـخـشـی کـه چـنـدی در گـمـانـت داشـتـم

من نـبـودم آن که چـشـم دل بـه راهـش داشـتـی

مـن بــدم امـا تــو آری خـرمـنــت طـوفــان مــبــاد

کاشکـی زان بـاد بــدبــیــنـــی که در خود کاشتی

کـوه واری بــایــد اکـنــون بـوده بـاشـد در دلــت

بـس که غـم بـر رنـج و حسـرت بر ملال انباشتـی

بس که چشمـانـت فـریـبـت داد و ، وهـمـت راه زد

بـلـکـه گاهی چشمـه ای را هـم سـراب انگاشتـی

قبله دیگر کن ، گشایش شاید از این سوست:عشق!

ای که جـز نــفــرت نـمـاز دیـگــری نـگـذاشـتـی


حسین منزوی



* دلم شکسته است

  و هر چه می گردم

  تکه هایش جور نمی شود

  مگر می شود به یک عاشق

  وصله های ناجور چسباند؟

  منیره حسینی


** ببیـن به جز تـو که پامـال دره ات شده ام

    کـدام قـلـه نـشـیــن را نـکـرده ام پــامــال

    محمد علی بهمنی