اینـقـدر سـاده رد نـشـو از شعـر های مـن
ایـن چـارپـاره نـیـسـت دل پـاره پـاره اسـت
گاهی بـایـسـت پشت سـرت را نـگـاه کـن
هـر جـا قـدم گـذاشـتـه ای دردواره اسـت
بـاز ایـن مـنـم که یـاد تـو را دود می کـنـم
هربـار گـفـتـه ام به خود این بـار، آخریست
امـا هـنـوز نشئـگـی از سـر نـرفـتـه اسـت
جانـم خـمـار وسـوسـه ی کـام دیگـریـست
آنقدر سـاده ام که گمـان می کنم تـو هـم
مانـنـد مـن بـه آنچـه نـشـد فـکـر می کنی
حتی خیـال می کنم ایـن مـن ، خود تـویی
اینجا نشستـه ای و به خود فکـر می کنی
شـایـد نـبـایـد ایـن هـمـه بــاور کـنـم تــو را
شـایـد کـه اتـفــاق نـیـافــتــاده ای هـنــوز
شـایـد تـجـســم غــزلــی عـاشـقـانـه ای
جـا مـانـده در خـیـال مـن از خـواب نیمـروز
حـتـی اگـر خـیــال مـنی دوســت دارمـت
ای آنـکـه دوســت دارمــت امـا نـدارمــت
تـو می روی و من به خدا غبطـه می خورم
از بس که روز و شب به خدا می سپـارمـت
بـگــذار بـا خـیــال تــو ایـن روزهـای تـلـخ
در اسـتـکـان لـب زده ی عـمـر حـل شـود
بـگـذار کـام مـرگ هـم از شهـد این خـیـال
روزی که هم پیاله ی من شد عسل شود
مجید آژ
ایـنـگـونـه سـاده شاهـد جـان کـنـدن منی
دیـگـر سـرم به سنـگ حـقـایـق نمی خورد
وقـتـی بـه فـکـر فـرصـت پـیـچـانـدن منـی
در چشم های خیره ی تـو صد مترسک است
بـا زهـر چـشـم عـاشـق تـرسـانــدن منـی
حـس می کـنـم شـبـیــه زوایـای نـفـرتـی
حسی شـبــیــه لــذت پـوسانـدن مـنـی
امـا بـدان کـه هـر نـفـسـم با تــو می تـپـد
تـنـهـا دلـیـل زنـدگـی و مــانــدن مـنـی
از جـاذبـه ی چـشـم تــو افـتـاده ام چـرا
دلـواپــس نـدیــدن جـا خـوردن مـنـی!
مـجـذوب ارتـفـاع دو چشمـت شـدم ولی
سید مهدی نژاد هاشمی
یک زن شبـیـه تـک تـک مـعـشـوقـه هایتـان
یک زن که مثل هر زن دیگر شکستنی است
هر چنـد اهـل دلـبـری و نـاز و غـمـزه نیسـت
گاهی ز هر چه توی جهان خستـه می شود
گاهی دلش به دست کسی بسته می شود
روزی خـدا نـکـرده اگــر کـم بــیـــاورد
جـرم است اگـر بـر ابـروی خـود خـم بـیـاورد؟
می دانـم از نـگـاه شمـا سـنـگ بـوده ام
ایـن روزهـا کـه ایـن هـمـه دلـتـنـگ بـوده ام
دلـتـنــگ تـنـگ چـشـمـی مـردان نـارفـیـق
در عـصـر هـم ردیـفـی نـامــرد بـارفـیــق
ایـن روزهـا که خستـه ام از قـهـرمـان شـدن
که مانـده ارث جد همـه پـیـش شخـص مـن
این زن اگـر چـه لـیـلـی مـجـنـون نـدیـده بـود
یـوسـف به شرط چاقـوی پرخون نـدیـده بـود
در مجلسی که خون ترنـج است شرط عقـل
انـگـار، تـرک مـجـلـس رنـج است شرط عقـل
شـرش کـه کـم شـد از سرتـان کـوه دردسـر
در شـان خسـروان، دو سه تا بیستـون بـخـر
تلـخ است اگرچه بختـم و شیریـن نمی شود
عـالـیـجـنــاب! رسـم وفـــا ایــن نـمـی شـود
نیلوفر عاکفیان
تـمـومـش کـن که راحـت شی ، الان وقـتِ نصیحـت نیست
مـنـو انـکـار کـن شـایــد ، کـسـی حـرفـاتــو بــاور کــرد
بـزن بـشـکــن مـنـو شـایــد ، یـه کـم حـالـت رو بـهـتـر کـرد
بـهـت چـی می رسـه وقـتـی یـکـی از غـصـه می مـیــره؟
چه فـکـری می کـنـی اون لـحـظـه کـه اشـکـام سـرازیـره؟
شـنــیــدی اون شــب آخــر ، بـهــت گـفــتــم پـریـشـونــم
صـدام از گـریـه می لــرزیــد ، خـودت دیــدی چـه داغـونــم
خـودت دیـــدی ولـی بــازم ، مــنــو آشـفــتـــه تــر کــردی
نخواستـی هم نـفـس باشی ، واسه یک لحـظـه بـرگـردی
گـذشـت اون روزگـاری که ، دلـم پـیـش تـو حـرمـت داشـت
یـکـی عـشـق مـنــو انـگــار ، اومـد از قـلــب تــو بـرداشـت
فـــراری شـو از ایـن خـونــه ، بــدون هــیـــچ احـسـاســی
به هر کی خواستی ثـابـت کـن ، منـو اصلا نمی شناسی
بـــرو دنـیــاتــو زیــبـــا کـن ، مـث رنـگــای نـقــاشـی
بــرو بـلـکـه بــدون مـن ، یـه کـم خـوشـبـخــت تـر بـاشـی
مـنـو انـکـار کـن امـا ، بــدون مـاهـی کـه پـنـهـونــه
هـمـیـشـه پـشـت ایـن ابـرا ، تـو تـاریـکــی نـمـی مـونــه
اگـر چـه گـریــه هـای مـن ، هـمـیـشــه بـی صــدا بــوده
یه روزی میـشه می فهـمـن ، چه حـسـی بـیـن مـا بـوده
نیلوفر حسین خواه
** حالا چه احتـیـاج به دعـوای زرگـری؟؟
میشد به راحتی به حسابـم نیـاوری!
نیلوفر عاکفیان
خون مـثـل آب از سـر زخـمـم روان شـده است
چون یــار تــازه ، گـرچـه هـواخـواه تـــوسـت جـان
چون خصم کهنه ، با تـو ، دلم سرگران شده است
بـیـهــوده نـیـسـت ، خـاطـر یـکــه شـنــاس مــن
بـا بــودن تــو ، مـلـتـفــت دیـگـران شـده اسـت
شش فصل قصـه ی مـن و تـو ، عشـق بود ، اگر
سـرسـام ، فصل هفـتـم این داستـان شده است
بـا مـا چـه رفـتـه اسـت کـه خـورشـیـد مـهـرمـان
در زیــر ابــرهـای کــدورت ، نــهــان شـده اسـت؟
بـا مـا چــه رفـتــه اسـت کـه نـاگــاه ، از دو سـو
گل گـفـتـن و شنیـدنـمان ، بی زبـان شده است؟
بـر مــا چـه آمــده اسـت ، کـه نــاگــاه جـامـمـان
جـای شـکـر دوبـاره پـر از شـوکــران شده است؟
چـیـزی کـه دوسـت خـواسـت نـدانـم چـرا نـشـد؟
دانم همان که دشمنمان خواست ، آن شده است
در چـلـه شـکـفـتــگی خـویــش ، بـاغـمـان
پـژمــرده ی طـلـسـم کـدامـیـن خــزان شده است
زخـمـی زدی عـمــیــق تـر از انــزوا ، بـه مـن
بـیـهـوده نـیـسـت "مـنـزوی" ات نـاتـوان شده است
حسین منزوی
ایـن طــور پــای تــک تــک حــرفــات مـانـده ام ...
نیلوفر عاکفبان
دوسـتـت دارم به صلـح و جـنـگ و قـهـر و آشتـی
فـاصــلــه از هــر گــره کـوتــاه خـواهــد شـد اگــر
قـهــر هـم بـا تــو خـوش است امـا بـرای آشـتـی
با کـه خواهی باز کرد این در که بر من بستـه ای؟
بر که خواهی بست دل را ، چون ز من برداشتی؟
تـو همـان بـودی که می پنداشتم ، می خواستم
گـرچـه شـایـد مـن نـبـودم آن که می پـنـداشتـی
آه می بـخـشـی کـه چـنـدی در گـمـانـت داشـتـم
من نـبـودم آن که چـشـم دل بـه راهـش داشـتـی
مـن بــدم امـا تــو آری خـرمـنــت طـوفــان مــبــاد
کاشکـی زان بـاد بــدبــیــنـــی که در خود کاشتی
کـوه واری بــایــد اکـنــون بـوده بـاشـد در دلــت
بـس که غـم بـر رنـج و حسـرت بر ملال انباشتـی
بس که چشمـانـت فـریـبـت داد و ، وهـمـت راه زد
بـلـکـه گاهی چشمـه ای را هـم سـراب انگاشتـی
قبله دیگر کن ، گشایش شاید از این سوست:عشق!
ای که جـز نــفــرت نـمـاز دیـگــری نـگـذاشـتـی
حسین منزوی
و هر چه می گردم
تکه هایش جور نمی شود
مگر می شود به یک عاشق
وصله های ناجور چسباند؟
منیره حسینی
** ببیـن به جز تـو که پامـال دره ات شده ام
کـدام قـلـه نـشـیــن را نـکـرده ام پــامــال
محمد علی بهمنی