دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 164

تـوبـه کردم کـه تــو را خـاک کـنـم صـدها بـار

توبه ی گرگ که عاشق شده مرگ است انگار

شـاه بـیــت غــزلــم بـاز چـه در سـر داری؟

دسـت از وسـوسـه ی شـور شـرورم بـردار

نغمـه ای در سر پر شور و شرم می خواند

باخـت ایـمـان تـو بر وسوسه در این پـیـکـار

ماه افسـونـگـر افسانـه ی من می بـیـنـی

شـب دراز اسـت و قلنـدر به هوایـت بـیـدار

فــتــنــه و مـیــل گـنــاه ازلـی آدم بـاش

باز هم سیـب هوس را تـو به دستم بسپـار

کوس رسـوا شـدنـم را همه در شهـر زدنـد

کـوس دلــدادن دلــبــاخــتــه ای بـر دلــدار

آتـش و عشـق و غـزل راز نمی پـوشـانـنـد

آتش از دود ، تـو در چشم ، غـزل با خودکار


؟؟؟

Sonnet 163

ای که پایـت بسته شد یک عمـر با زنـجـیـر من

مـگـذر از عـشـق من امـا بـگـذر از تـقـصـیـر من

می تــراود از نـگـاهــت جــذبــه هـای زیـسـتـن

ای که تـسـکـیـنـی بـه زخـم خـاطـر دلـگـیـر من

دلخوشم با عکـس خـود امـا نـه در این قـاب ها

چشـم در چشم تـو زیـبـا می شود تـصـویـر من

سـرنـوشــت مــا بـه هــم پــیــونــد دارد تـا ابــد

ای که از فردای خـوش تـنـهـا تـویـی تـعـبـیـر من

بخت من سبـز است در این خانه با خورشیـد تـو

از تـو مـردی مـهـربـان تـر نـیـسـت در تـقـدیـر من

ای اسـیــر سـرنـوشـت تـیـره ی فـرزنـد خـویـش

می هـراسـم از زمـانـی کـه مـگـر بـا تـیـر من...!


فریبا صفری نژاد

Sonnet 162

چه قدر از پس این سال ها ز من گله داری

و بـا نـگـاه غریـبـم هـنـوز مـسـئـلـه داری

عــزیـــز مـن مـگــر از خـانـدان ایــوبــی؟

برای گـوشـه گرفـتـن چه قدر حوصله داری

ولش کن آینه ات را ، به من نـگـاه کن ،آری

ببین از این تن خسته چه قدر فاصله داری؟

هـزار بـار گـشـودم سـر سخـن که بـگـویـم

«د... دوست ...» میل عجیبی به ختم غائله داری

و من دوبـاره برایت سپـیـد عـشـق سـرودم

هـزار مـثـنـوی از تـو ، و بـاز هـم گـلـه داری


سارا ناصر نصیر

Sonnet 161

من بگویـم شده ای صبر و قرارم..بس نیست...؟!

از تـو یک عمر فقـط خاطره دارم ..بس نیست..؟!!

تـو نـبـاشـی تـک و تـنـهـا به زمـان خـیـره شـوم

تـک تـک ثـانـیـه ها را بـشـمـارم ...بس نیست؟!!

و نـدانــم کـه کـجـایـی و چـه دردی داری

و به جـای تـو خـودم را بـگـذارم ... بس نیست!!؟

جـای تــو اشـک بـریــزم تـن مـن خـیــس شـود

هر شب این گونـه برای تـو بـبـارم...بس نیست!؟

جـای آغــوش تـــو در هـر شـب تـنـهــایـی مـن

بالشی خیـس که افـتـاده کـنـارم ...بس نیست!؟

ایـنـکـه در شـهـر پـر از عشـق دلـت پـنـهـانــم...

اینکـه در شهـر تـو یک خانه ندارم ..بس نیست!؟

از هـمـیــن آیــنــه از عـکــس تــو بـر ایـن دیــوار

ازخـودم.. ازهـمـه در حـال فـرارم...بس نیست؟؟!

نـام زیـبـای تـو در کـنـج دلـم حـک شـده اسـت

به همـیـن جملـه اگر دل بسپـارم....بس نیست؟!


رضا پارسافر



* گوشم از سوتِ بد آهنگِ سکوتـت کـر شد

  دل آزرده ی مـن بـاز بـر ایـن بـاور شـد...

  که مرا دوست نداری و چنین است و چنان...،

  خودکشی کرد که احساس دلم لاغر شد

  چقدر گفت به من عاشـق و دیوانـه مشو

  دل من موم شد و قلـب تـو از مـرمـر شد

   چشم من لحظه ی پرواز ، به چشمت افتاد

  فکر کوچ از سر من پر زد و چشمم تر شد

  رفتم و دور شدم از تو و از فکر تو ... نه !

  بعدِ یک روز همین فـاصـلـه مرگ آور شد

  چشم بستم ز نـگـاهِ تـو و کـور از اشکم

  لـب بریدم ز لـبـت ، تشنـگـیـم بدتـر شد

  تـا نـوشـتـم غـزلـی بـر دل پایـیـزی بـرگ

  باد برد و دو سه خط شعر مرا از بر شد


صباح گزی

Sonnet 160

بــارهـا خـود را گـرفــتــار تــوهّــم کـرده ام

خواسـتـم بـا تـو بـیـایـم راه را گـم کـرده ام

بـارهـا تـصـویــر آرامــش در اقــیــانــوس را

با غـزل هایم  شکستم ، پر تلاطم کرده ام

لای تـور و پولـک و فـواره ها... رقصـیـده ام

با تـو خود را نوعروس شب تجسّم کرده ام

بُـر زدم دل را مـیـان شاعـران و دلـقـکـان...

بـارهـا غـم داشـتـم امـا... تـبـسّـم کرده ام

دیگر از خود خستـه ام، بـیـزارم از این روزها

آنـقـدر ایـن روزهـا بـر خـود تـرحـم کـرده ام

مادرم حق دارد از یک قطره شیرش نگـذرد!

دردِ او را سـوژه ی لـبـخـنـد مـردم کـرده ام

مـن که آدم نیستـم ، پس زیر شلاقم بگیـر

من بهشتت را فدای سیب و گندم کرده ام


صنم نافع