دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 164

تـوبـه کردم کـه تــو را خـاک کـنـم صـدها بـار

توبه ی گرگ که عاشق شده مرگ است انگار

شـاه بـیــت غــزلــم بـاز چـه در سـر داری؟

دسـت از وسـوسـه ی شـور شـرورم بـردار

نغمـه ای در سر پر شور و شرم می خواند

باخـت ایـمـان تـو بر وسوسه در این پـیـکـار

ماه افسـونـگـر افسانـه ی من می بـیـنـی

شـب دراز اسـت و قلنـدر به هوایـت بـیـدار

فــتــنــه و مـیــل گـنــاه ازلـی آدم بـاش

باز هم سیـب هوس را تـو به دستم بسپـار

کوس رسـوا شـدنـم را همه در شهـر زدنـد

کـوس دلــدادن دلــبــاخــتــه ای بـر دلــدار

آتـش و عشـق و غـزل راز نمی پـوشـانـنـد

آتش از دود ، تـو در چشم ، غـزل با خودکار


؟؟؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد