دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 339

از سرم فکر و خیالت ناگهان افتاده است

چای خوش عطری که دیگر از دهان افتاده است

من گذشتم از تو تا تنها بمانی با خودت

مثل تصویری که در آب روان افتاده است

فکر کردی بی تو می میرم؟ نمردم، زنده ام

برگ سبزی از لب سرد خزان افتاده است

گفتگوها بود بین ما ... ولی این روزها

قصه دل کندنم بر هر زبان افتاده است

شاد باش و خوش بمان با خودستایی های خود

تشت رسوایی تو از آسمان افتاده است

 

آرزو نوری

Sonnet 338

روزی پشیمان می شوی آن روز خیلی دیر نیست

روزی که دیگر قلب من با عشق تو درگیر نیست

آن روز می بوسی مرا در قاب عکس ساکتی

زل میزنی چشم مرا سهم ات بجز تصویر نیست

با گریه می گویی بیا با بغض می خوانی مرا

دیرست دیگر... حس من بر پای تو زنجیر نیست

پُک می زنی یاد مرا با طعم سیگار و جنون

میسوزی از آهی که خود گفتی که دامن گیر نیست

روزی میان اشک و خون هم پای شعرم می دوی

با درد می گویی به خود دیگر مرا پیگیر نیست

آن روز تنها می شود هم تخت و هم پیراهن ات

می خواهی ام می خواهی ام لیکن دگر تقدیر نیست

با او به خلوت می روی با او بغل می نوشیُ

پایانِ آن مستانگی جز ناله ی شبگیر نیست

آن روز می کوبی به در آشفته و آشفته تر

حسرت عذابت میدهد قلب تو بی تقصیر نیست

روزی نشانی ِ مرا از کوچه ها می پرسی ُ

راهت نمی افتد به من خودکرده را تدبیر نیست


بتول مبشری