از سرم فکر و خیالت ناگهان افتاده است
چای خوش عطری که دیگر از دهان افتاده است
من گذشتم از تو تا تنها بمانی با خودت
مثل تصویری که در آب روان افتاده است
فکر کردی بی تو می میرم؟ نمردم، زنده ام
برگ سبزی از لب سرد خزان افتاده است
گفتگوها بود بین ما ... ولی این روزها
قصه دل کندنم بر هر زبان افتاده است
شاد باش و خوش بمان با خودستایی های خود
تشت رسوایی تو از آسمان افتاده است
آرزو نوری
روزی پشیمان می شوی آن روز خیلی دیر نیست
روزی که دیگر قلب من با عشق تو درگیر نیست
آن روز می بوسی مرا در قاب عکس ساکتی
زل میزنی چشم مرا سهم ات بجز تصویر نیست
با گریه می گویی بیا با بغض می خوانی مرا
دیرست دیگر... حس من بر پای تو زنجیر نیست
پُک می زنی یاد مرا با طعم سیگار و جنون
میسوزی از آهی که خود گفتی که دامن گیر نیست
روزی میان اشک و خون هم پای شعرم می دوی
با درد می گویی به خود دیگر مرا پیگیر نیست
آن روز تنها می شود هم تخت و هم پیراهن ات
می خواهی ام می خواهی ام لیکن دگر تقدیر نیست
با او به خلوت می روی با او بغل می نوشیُ
پایانِ آن مستانگی جز ناله ی شبگیر نیست
آن روز می کوبی به در آشفته و آشفته تر
حسرت عذابت میدهد قلب تو بی تقصیر نیست
روزی نشانی ِ مرا از کوچه ها می پرسی ُ
راهت نمی افتد به من خودکرده را تدبیر نیست
بتول مبشری