دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 338

روزی پشیمان می شوی آن روز خیلی دیر نیست

روزی که دیگر قلب من با عشق تو درگیر نیست

آن روز می بوسی مرا در قاب عکس ساکتی

زل میزنی چشم مرا سهم ات بجز تصویر نیست

با گریه می گویی بیا با بغض می خوانی مرا

دیرست دیگر... حس من بر پای تو زنجیر نیست

پُک می زنی یاد مرا با طعم سیگار و جنون

میسوزی از آهی که خود گفتی که دامن گیر نیست

روزی میان اشک و خون هم پای شعرم می دوی

با درد می گویی به خود دیگر مرا پیگیر نیست

آن روز تنها می شود هم تخت و هم پیراهن ات

می خواهی ام می خواهی ام لیکن دگر تقدیر نیست

با او به خلوت می روی با او بغل می نوشیُ

پایانِ آن مستانگی جز ناله ی شبگیر نیست

آن روز می کوبی به در آشفته و آشفته تر

حسرت عذابت میدهد قلب تو بی تقصیر نیست

روزی نشانی ِ مرا از کوچه ها می پرسی ُ

راهت نمی افتد به من خودکرده را تدبیر نیست


بتول مبشری

Sonnet 331

بی اعتنا رد میشوی یعنی نمی بینی مرا

یعنی صبور ی میکنی بی اعتنا بی اعتنا

می بینمت مثل شبح از دورها رد میشوی

از دور می پایی مرا نزدیک تر سد می شوی

در حسرت لبهای من لبهات پرپر میزند

لیکن غرور کور تو یک ساز دیگر می زند

یعنی نمیخواهی مرا ؟ این طنز را باور مکن

آتش که گیراندی تمام ویرانه خاکستر مکن

آخر تو کی هستی مگر پیغمبری ؟ شهزاده ای ؟

نه جان من شاید فقط یک اتفاق ساده ای

روزی به مسلخ میکشم این اتفاف ساده را

یادم تو را یادت مرا این خط و این هم ادعا

شاید شبی در خلوتی سوزاندمت آدم شدی

هم جمع بستی با تنم هم از غرورت کم شدی

حالا برو پنهان بمان پشت هجوم سایه ها

دیوانه جان این حال تو یعنی که میخواهی مرا

یعنی که بوی عطر من آشوب کرده حالت ات

یعنی تصاحب کرده ام جغرافیای قامت ات

درگیر احساس منی یعنی دچاری بینوا

کوی علی چپ قصه بود گم میشوی تا ناکجا ...

 

بتول مبشری

Sonnet 326

رفـتـی ولی قـلـبـت از این رفـتـن پشیـمــان است

حس های خاموشت همه درگـیـر عـصـیـان است

در بـاورت بـعـد از تــو ایـن زن بـوف کـوری بـود

ارگ بـمـی تـفـتـان ِخـامــوش ِ صــبــوری بـود

مـغــرور ویــرانـگـر تــو از یک زن چـه می دانـی

از کـوبـش نـاقـوس غـم در من چـه می دانـی

رفـتـن فقط رو کردن دستت و پـایـان قـمـارت بود

یعنی که همدستی با شیطان سقوط اعتبارت بود

دیگـر سراغ ات را ز باران های پایـیـزی نمی گـیـرم

روزی هـزاران بـار با یـادت نمی سـوزم نمی مـیـرم

بعد از تـو هم سیگار و قهوه در کنار ساز می چسبد

سـوز ویـولـون زخـمـه های تـار با آواز می چسبـد

وقتی که رفتی دُرد بستـم در خودم با وسعـت یک دَرد

هی مست کردم ....هی نوشتـم (ب ی و ف ا ) برگرد

یک جوخـه آتـش در دلـم آمـاده ی رگـبـار بـسـتـن بـود

هـر لـحـظـه آتـش بـاز از نـو..... نـوبـت مـن بـود

با دیگران واگویـه کردی سخـت از رفتن پشیمانی

از دیگران بشنـو پشیمـانی ندارد سود ...میدانی

لـعـنــت بـه تــو در من زنـی حسـاس را کشتـی

یـک لـیـلـی ِ مـجــنـون ِ بـا احسـاس را کشتــی

آن مـاهـی بـیـتـاب، مـرده در مـسـیـر رود میفهمـی؟

در حسـرت دریای تـو نـابــود شد نـابــود ...میفهمی؟

دیـگـر گذشـتـه سالهـای شیـک تــو با اوی تزئیـنـی

دیگر مرا در خواب هایت هم نمی بینی ..نمی بینی

 

بتول مبشری