دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 320

حس می کنم کابوس بی اندازه ات را

از روح من بیرون بکش خمیازه ات را

احساسِ شهر کاغذی از جنس آه است

می سازی از اردیجهنم سازه ات را

آتش بگیرد مثل انباری پر از کاه

رو می کنی وقتی که دست تازه ات را

فکر تو را با خود نخواهم بُرد تا گور

وقتی به رویم بسته ای دروازه ات را

با فال حافظ می کشانی از سمرقند  _

_تا نقطه ی پایانی ام آوازه ات را

اصلن غزلهای مرا یکجا بسوزان

دلخون ترین دیوان ِ بی شیرازه ات را

من می روم طاقت ندارم بار دیگر ...

آتش بگیرم صبر بی اندازه ات را

 

سید مهدی نژاد هاشمی

Sonnet 314

قلبم گرفته یا برسان آب قند را

یا اینکه واکن از نفسم قید و بند را

حال مرا گرفته تب کم محلی ات

حالا چگونه سرکنم این روز گند را

فردا چه می شود به خداوند خسته ام

دیگر نمی کشم نفس خود پسند را

یک عمر آرزو به دلم ماند کم کنم

از خویش شرو شور همین نیش خند را

اردیجهنمی وسط زندگانی ام

با خود به گور می برم آمال چند را

لبخند تو شبیه مکافات خم کند

ابروی قد کشیده ی بالا بلند را

مانند خنجری که رسیده به استخوان

سرباز کرده طاقتم از خود گزند را

دیگر چگونه ترک مصیبت کنم دمی

نیشی که می زند به دلم ، دل نبد را

 

مهدی نژادهاشمی

Sonnet 309

برای بی تو سرکردن در و دیوار کافی نیست

خیال و خواب درهر نیمه شب بیدار کافی نیست

میان این همه آدم تویی اهل ِدلِ تنگم

که شرح درد در لفافه ی اشعار کافی نیست

خودم خانه خرابی را بنای خویشتن کردم

دمی بیرون کشیدن از دلِ آوار کافی نیست

به دست ابرهای تیره دادی آسمانم را

که سیل ِ اشک از چشم ندانمکار کافی نیست

اگر حلاج ِ چشمانت مرا منصور می خواند

برایم پیچ و تاب ِ حلقه های دار کافی نیست

فراموشت نخواهم کرد آنسان که می فهمی...

برای درد بی درمان شدن انکار کافی نیست

 

سید مهدی نژادهاشمی

Sonnet 295

دیشب نبودی عاقبت بی تاب خوابیدم

با قرص های قرمز اعصاب خوابیدم

هرچند احساس مرا هرگز نمی فهمی

مثل پلنگی عاشق مهتاب خوابیدم

مانند نیلوفر که از خوابم گذر کردی

احساس کردم در دل مرداب خوابیدم

از تنگ خود بیرون پریدم مانده و رانده

تا در نهایت گوشه ی سرداب خوابیدم

حالا دلت قرص است و حالم می شود بدتر

مانند گرگی گیج و منگ خواب خوابیدم ..

 

مهدی نژادهاشمی

Sonnet 199

از تـو بـه جـز غـرور و تـفـاخـر نـدیـده ام

در اوج عـشـق بـا تــو تـحـیــر نـدیـده ام

سـلـول انـفــرادی جـنـس حـبـابــم و ...

در قـهـقـرای خـویـش تـلـنـگـر نـدیـده ام

تـو مـاه کامل آنطرف و من به غیـر از این

سیمان و سنگ و ماسه و آجر ندیده ام

مـنـفـی نـگـر نـبـوده ام امـا تـمـام عـمـر

لــیــوان خـاطــرات تــو را پــر نــدیــده ام

فـکـرم برای چشمـه شدن قـد نمی دهد

در دور خـویـش غـیـر تـحـجـر نــدیــده ام

تـا یـک شــروع تــازه بــرای غــزل شـدن

یک لحظه را به لطـف تـو درخور ندیده ام

معجونی از شرابی و سرکه که هم زمان

در تـو به غـیـر عـشـق و تـنـفـر ندیـده ام


مهدی نژاد هاشمی