از روح من بیرون بکش خمیازه ات را
احساسِ شهر کاغذی از جنس آه است
می سازی از اردیجهنم سازه ات را
آتش بگیرد مثل انباری پر از کاه
رو می کنی وقتی که دست تازه ات را
فکر تو را با خود نخواهم بُرد تا گور
وقتی به رویم بسته ای دروازه ات را
با فال حافظ می کشانی از سمرقند _
_تا نقطه ی پایانی ام آوازه ات را
اصلن غزلهای مرا یکجا بسوزان
دلخون ترین دیوان ِ بی شیرازه ات را
من می روم طاقت ندارم بار دیگر ...
آتش بگیرم صبر بی اندازه ات را
سید مهدی نژاد هاشمی
یا اینکه واکن از نفسم قید و بند را
حال مرا گرفته تب کم محلی ات
حالا چگونه سرکنم این روز گند را
فردا چه می شود به خداوند خسته ام
دیگر نمی کشم نفس خود پسند را
یک عمر آرزو به دلم ماند کم کنم
از خویش شرو شور همین نیش خند را
اردیجهنمی وسط زندگانی ام
با خود به گور می برم آمال چند را
لبخند تو شبیه مکافات خم کند
ابروی قد کشیده ی بالا بلند را
مانند خنجری که رسیده به استخوان
سرباز کرده طاقتم از خود گزند را
دیگر چگونه ترک مصیبت کنم دمی
نیشی که می زند به دلم ، دل نبد را
مهدی نژادهاشمی
خیال و خواب درهر نیمه شب بیدار کافی نیست
میان این همه آدم تویی اهل ِدلِ تنگم
که شرح درد در لفافه ی اشعار کافی نیست
خودم خانه خرابی را بنای خویشتن کردم
دمی بیرون کشیدن از دلِ آوار کافی نیست
به دست ابرهای تیره دادی آسمانم را
که سیل ِ اشک از چشم ندانمکار کافی نیست
اگر حلاج ِ چشمانت مرا منصور می خواند
برایم پیچ و تاب ِ حلقه های دار کافی نیست
فراموشت نخواهم کرد آنسان که می فهمی...
برای درد بی درمان شدن انکار کافی نیست
سید مهدی نژادهاشمی
با قرص های قرمز اعصاب خوابیدم
هرچند احساس مرا هرگز نمی فهمی
مثل پلنگی عاشق مهتاب خوابیدم
مانند نیلوفر که از خوابم گذر کردی
احساس کردم در دل مرداب خوابیدم
از تنگ خود بیرون پریدم مانده و رانده
تا در نهایت گوشه ی سرداب خوابیدم
حالا دلت قرص است و حالم می شود بدتر
مانند گرگی گیج و منگ خواب خوابیدم ..
مهدی نژادهاشمی
در اوج عـشـق بـا تــو تـحـیــر نـدیـده ام
سـلـول انـفــرادی جـنـس حـبـابــم و ...
در قـهـقـرای خـویـش تـلـنـگـر نـدیـده ام
تـو مـاه کامل آنطرف و من به غیـر از این
سیمان و سنگ و ماسه و آجر ندیده ام
مـنـفـی نـگـر نـبـوده ام امـا تـمـام عـمـر
لــیــوان خـاطــرات تــو را پــر نــدیــده ام
فـکـرم برای چشمـه شدن قـد نمی دهد
در دور خـویـش غـیـر تـحـجـر نــدیــده ام
تـا یـک شــروع تــازه بــرای غــزل شـدن
یک لحظه را به لطـف تـو درخور ندیده ام
معجونی از شرابی و سرکه که هم زمان
در تـو به غـیـر عـشـق و تـنـفـر ندیـده ام
مهدی نژاد هاشمی