دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 314

قلبم گرفته یا برسان آب قند را

یا اینکه واکن از نفسم قید و بند را

حال مرا گرفته تب کم محلی ات

حالا چگونه سرکنم این روز گند را

فردا چه می شود به خداوند خسته ام

دیگر نمی کشم نفس خود پسند را

یک عمر آرزو به دلم ماند کم کنم

از خویش شرو شور همین نیش خند را

اردیجهنمی وسط زندگانی ام

با خود به گور می برم آمال چند را

لبخند تو شبیه مکافات خم کند

ابروی قد کشیده ی بالا بلند را

مانند خنجری که رسیده به استخوان

سرباز کرده طاقتم از خود گزند را

دیگر چگونه ترک مصیبت کنم دمی

نیشی که می زند به دلم ، دل نبد را

 

مهدی نژادهاشمی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد