دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 326

رفـتـی ولی قـلـبـت از این رفـتـن پشیـمــان است

حس های خاموشت همه درگـیـر عـصـیـان است

در بـاورت بـعـد از تــو ایـن زن بـوف کـوری بـود

ارگ بـمـی تـفـتـان ِخـامــوش ِ صــبــوری بـود

مـغــرور ویــرانـگـر تــو از یک زن چـه می دانـی

از کـوبـش نـاقـوس غـم در من چـه می دانـی

رفـتـن فقط رو کردن دستت و پـایـان قـمـارت بود

یعنی که همدستی با شیطان سقوط اعتبارت بود

دیگـر سراغ ات را ز باران های پایـیـزی نمی گـیـرم

روزی هـزاران بـار با یـادت نمی سـوزم نمی مـیـرم

بعد از تـو هم سیگار و قهوه در کنار ساز می چسبد

سـوز ویـولـون زخـمـه های تـار با آواز می چسبـد

وقتی که رفتی دُرد بستـم در خودم با وسعـت یک دَرد

هی مست کردم ....هی نوشتـم (ب ی و ف ا ) برگرد

یک جوخـه آتـش در دلـم آمـاده ی رگـبـار بـسـتـن بـود

هـر لـحـظـه آتـش بـاز از نـو..... نـوبـت مـن بـود

با دیگران واگویـه کردی سخـت از رفتن پشیمانی

از دیگران بشنـو پشیمـانی ندارد سود ...میدانی

لـعـنــت بـه تــو در من زنـی حسـاس را کشتـی

یـک لـیـلـی ِ مـجــنـون ِ بـا احسـاس را کشتــی

آن مـاهـی بـیـتـاب، مـرده در مـسـیـر رود میفهمـی؟

در حسـرت دریای تـو نـابــود شد نـابــود ...میفهمی؟

دیـگـر گذشـتـه سالهـای شیـک تــو با اوی تزئیـنـی

دیگر مرا در خواب هایت هم نمی بینی ..نمی بینی

 

بتول مبشری