"اگر میشد کمی پیشم بمانی ..." کار خود را کرد
شبی پای نگاهم بود و عمق چاه چشمانش
خطر کردم ... سقوط ناگهانی کار خود را کرد
به خود گفتم که در سرمای دل دلها نمی جوشد
طبیعت با بهاری ناگهانی کار خود را کرد
میان دستهایش فکر پرواز از سرم پر زد
پرستو بودم و بی آشیانی کار خود را کرد
قرار این شد که ما از "دوستت دارم" بپرهیزیم
قرار این شد ولی شور جوانی کار خود را کرد
زمان رفتنش ناگفته ها را از نگاهم خواند
پشیمان شد ... زبان بی زبانی کار خود را کرد
کاظم بهمنی
دیشب شب رؤیای تو بود و تو نبودی
با من یله یلدای تو بود و تو نبودی
دل زیر لب آهسته تمنای تو میکرد
بر لب همه نجوای تو بود و تو نبودی
دیشب که شب از آیینهی ماه گل انداخت
گل سایهی سیمای تو بود و تو نبودی
در باغ نظر مردم بینایی چشمم
مشتاق تماشای تو بود و تو نبودی
دیشب نفس باغچه در سایهی مهتاب
خوش بو ز غزلهای تو بود و تو نبودی
بالندهتر از بال بلندای خیالم
کوتاهی بالای تو بود و تو نبودی
دیشب چمن خواب من از بوی تو آشفت
خرم گل من جای تو بود و تو نبودی
با من همه جا همسفر و همسر و همسیر
اندیشهی پویای تو بود و تو نبودی
دیشب ز لب چشمه صدای تو شنیدم
در گوش من آوای تو بود و تو نبودی
گفتی که غزال غزل زخمی عشقم
دل وسعت صحرای تو بود و تو نبودی
دیشب من و یاد تو غریبانه نخفتیم
در سر همه سودای تو بود و تو نبودی
بر موج جنون کشتی سرگشتهی جانم
طوفانی دریای تو بود و تو نبودی
دیشب لبم از سوز سخنهای تو میسوخت
در من همه غوغای تو بود و تو نبودی
دل آتش نی از سفر سوختن آورد
آتش همه از نای تو بود و تو نبودی
ناصر مردانی
مهرش از روی ریا بود و نمیدانستیم
قصهی آمدن من به سر کوی شما
قصهی شاه و گدا بود و نمیدانستیم
تیشه را کوبیده بودم بر دل مغرور خویش
آب در هاون ما بود و نمیدانستیم
شعله عشق است و تویی شمع و منم پروانه
شعله از شمع جدا بود و نمیدانستیم
شعلهی آتش غم در دل تو پا نگرفت
دلت از عشق رها بود و نمیدانستیم
در غم عشق نبودیّ و محبت کردی
این هم از لطف شما بود و نمیدانستیم
من نکردم گله از عهد و وفاداری تو
عهد ما عهد جفا بود و نمیدانستیم
رنج بی عشقی و تنهایی و بی مهری یار
همه تقدیر خدا بود و نمی دانستیم
اینکه از من دلخوری انکار می خواهد مگر؟
وقت دل کندن به فکر باز پیوستن مباش
دل بریدن وعده دیدار می خواهد مگر؟
عقل اگر غیرت کند یک بار عاشق می شویم
اشتباه ناگهان تکرار می خواهد مگر؟
من چرا رسوا شوم یک شهر مشتاق تواند
لشکر عشاق پرچم دار می خواهد مگر؟
با زبان بی زبانی بارها گفتی برو
من که دارم می روم ؛ اصرار می خواهد مگر؟
روح سرگردان من هر جا بخواهد می رود
خانه دیوانگان دیوار می خواهد مگر؟
مهدی مظاهری