دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 15

عشق تو قاتل ما بود و نمی‌دانستیم

مهرش از روی ریا بود و نمی‌دانستیم

قصه‌ی آمدن من به سر کوی شما

قصه‌ی شاه و گدا بود و نمی‌دانستیم

تیشه را کوبیده بودم بر دل مغرور خویش

آب در هاون ما بود و نمی‌دانستیم

شعله عشق است و تویی شمع و منم پروانه

شعله از شمع جدا بود و نمی‌دانستیم

شعله‌ی آتش غم در دل تو پا نگرفت

دلت از عشق رها بود و نمی‌دانستیم

در غم عشق نبودیّ و محبت کردی

این هم از لطف شما بود و نمی‌دانستیم

من نکردم گله از عهد و وفاداری تو

عهد ما عهد جفا بود و نمی‌دانستیم

رنج بی عشقی و تنهایی و بی مهری یار

همه تقدیر خدا بود و نمی دانستیم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد