دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 331

بی اعتنا رد میشوی یعنی نمی بینی مرا

یعنی صبور ی میکنی بی اعتنا بی اعتنا

می بینمت مثل شبح از دورها رد میشوی

از دور می پایی مرا نزدیک تر سد می شوی

در حسرت لبهای من لبهات پرپر میزند

لیکن غرور کور تو یک ساز دیگر می زند

یعنی نمیخواهی مرا ؟ این طنز را باور مکن

آتش که گیراندی تمام ویرانه خاکستر مکن

آخر تو کی هستی مگر پیغمبری ؟ شهزاده ای ؟

نه جان من شاید فقط یک اتفاق ساده ای

روزی به مسلخ میکشم این اتفاف ساده را

یادم تو را یادت مرا این خط و این هم ادعا

شاید شبی در خلوتی سوزاندمت آدم شدی

هم جمع بستی با تنم هم از غرورت کم شدی

حالا برو پنهان بمان پشت هجوم سایه ها

دیوانه جان این حال تو یعنی که میخواهی مرا

یعنی که بوی عطر من آشوب کرده حالت ات

یعنی تصاحب کرده ام جغرافیای قامت ات

درگیر احساس منی یعنی دچاری بینوا

کوی علی چپ قصه بود گم میشوی تا ناکجا ...

 

بتول مبشری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد