این قصه را به طول کشاندن صلاح نیست
ایـن را بـدان به راه تـو دولا و خـم شـده
دیگر شتر سواری و راندن صلاح نیست
روزی صـلاح بـودی و ایـن ارتـبـاط را
حالا به انتها نرساندن صلاح نیست
هـمـراه خـاطرات؛ تـو را خـاک مـیکـنـم
بر این مزار فاتحه خواندن صلاح نیست
یک عالمه بدی و...صد افسوس بیش از این
شرح تـو را بـه شـعر نـشانـدن صـلاح نـیـست
علی باقری
از روح من بیرون بکش خمیازه ات را
احساسِ شهر کاغذی از جنس آه است
می سازی از اردیجهنم سازه ات را
آتش بگیرد مثل انباری پر از کاه
رو می کنی وقتی که دست تازه ات را
فکر تو را با خود نخواهم بُرد تا گور
وقتی به رویم بسته ای دروازه ات را
با فال حافظ می کشانی از سمرقند _
_تا نقطه ی پایانی ام آوازه ات را
اصلن غزلهای مرا یکجا بسوزان
دلخون ترین دیوان ِ بی شیرازه ات را
من می روم طاقت ندارم بار دیگر ...
آتش بگیرم صبر بی اندازه ات را
سید مهدی نژاد هاشمی
کارِ تو قهر کردن و کارِ من آشتی
پُر کرد باغِ قلبِ مرا شاخ و برگ تو
این بذرِ عشق بود که در سینه کاشتی
مانندِ اسبِ خسته و مغرور و سرکشی
یک بار در مسیر قدم بر نداشتی
با هر بهانه بیشتر عاشق شدم ولی
با هر بهانه سر به سرم می گذاشتی
میخواهم عامیانه بگویم... اجازه هست؟
می خواستم برای تو باشم... نذاشتی!
محمد عابدینی
تو حق داری اگر دیگر نمیفهمی غم من را
پذیرفتم شکستم را شبیه آن هماوردی
که اجرا می کند با ناامیدی آخرین فن را
چگونه دست بر می داری از من شاه مغرورم؟
چگونه بی محافظ می گذاری خاک میهن را؟
تو آن کوهی که می گفتند بر قلبش نفوذی نیست
و من آن کاشفی که کشف کردم راه معدن را
و من آن کاشفی که خواستم تنها کست باشم
که تقسیمش نکردم روزهای با تو بودن را
اگر راهی شوم دیگر ندارم راه برگشتی
چگونه روح رفته باز هم صاحب شود تن را؟!
به دریاها نده این بار رودت را! چه خواهد شد؟
کمی خودخواه تر باش و تصاحب کن خودت من را
رویا باقری
درگیر بی قراری دریا نمی شدی
حق داشتی که بگذری از من به سادگی
آخر تو که شکسته و تنها نمی شدی !
فرقی نداشت ، بود و نبودم برای تو
گم میشدم مدام و تو پیدا نمی شدی
با هر نفس ، خیال تو از من عبور کرد
پابند التماس نفسها نمی شدی
هرگز نشد که از دل تو با خبر شوم
ای کاش بی بهانه معما نمی شدی
شاید اگر که عشق دلم را نمی شکست
در شعر من تو اینهمه زیبا نمی شدی
رفتی و مانده ام من و دلتنگی و سکوت
دنیای کوچکی که در آن ، جا نمی شدی …
مرضیه خدیر