دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 321

دیـگـر زیـاد پـای تو مـانـدن صـلاح نـیسـت

این قصه را به طول کشاندن صلاح نیست

ایـن را بـدان به راه تـو دولا و خـم شـده

دیگر شتر سواری و راندن صلاح نیست

روزی صـلاح بـودی و ایـن ارتـبـاط را

حالا به انتها نرساندن صلاح نیست

هـمـراه خـاطرات؛ تـو را خـاک مـیکـنـم

بر این مزار فاتحه خواندن صلاح نیست

یک عالمه بدی و...صد افسوس بیش از این

شرح تـو را بـه شـعر نـشانـدن صـلاح نـیـست

 

علی باقری

Sonnet 320

حس می کنم کابوس بی اندازه ات را

از روح من بیرون بکش خمیازه ات را

احساسِ شهر کاغذی از جنس آه است

می سازی از اردیجهنم سازه ات را

آتش بگیرد مثل انباری پر از کاه

رو می کنی وقتی که دست تازه ات را

فکر تو را با خود نخواهم بُرد تا گور

وقتی به رویم بسته ای دروازه ات را

با فال حافظ می کشانی از سمرقند  _

_تا نقطه ی پایانی ام آوازه ات را

اصلن غزلهای مرا یکجا بسوزان

دلخون ترین دیوان ِ بی شیرازه ات را

من می روم طاقت ندارم بار دیگر ...

آتش بگیرم صبر بی اندازه ات را

 

سید مهدی نژاد هاشمی

Sonnet 319

با من از ابتدا سرِ سازش نداشتی

کارِ تو قهر کردن و کارِ من آشتی

پُر کرد باغِ قلبِ مرا شاخ و برگ تو

این بذرِ عشق بود که در سینه کاشتی

مانندِ اسبِ خسته و مغرور و سرکشی

یک بار در مسیر قدم بر نداشتی

با هر بهانه بیشتر عاشق شدم ولی

با هر بهانه سر به سرم می گذاشتی

میخواهم عامیانه بگویم... اجازه هست؟

می خواستم برای تو باشم... نذاشتی!

 

محمد عابدینی

Sonnet 318

به دوشم می کشم اندوه صدها سال یک زن را

تو حق داری اگر دیگر نمیفهمی غم من را

پذیرفتم شکستم را شبیه آن هماوردی

که اجرا می کند با ناامیدی آخرین فن را

چگونه دست بر می داری از من شاه مغرورم؟

چگونه بی محافظ می گذاری خاک میهن را؟

تو آن کوهی که می گفتند بر قلبش نفوذی نیست

و من آن کاشفی که کشف کردم راه معدن را

و من آن کاشفی که خواستم تنها کست باشم

که تقسیمش نکردم روزهای با تو بودن را

اگر راهی شوم دیگر ندارم راه برگشتی

چگونه روح رفته باز هم صاحب شود تن را؟!

به دریاها نده این بار رودت را! چه خواهد شد؟

کمی خودخواه تر باش و تصاحب کن خودت من را

 

رویا باقری

Sonnet 317

حق داشتی که محو تماشا نمی‌ شدی

درگیر بی قراری دریا نمی‌ شدی

حق داشتی که بگذری از من به سادگی

آخر تو که شکسته و تنها نمی شدی !

فرقی نداشت ، بود و نبودم برای تو

گم می‌شدم مدام و تو پیدا نمی‌ شدی

با هر نفس ، خیال تو از من عبور کرد

پابند التماس نفس‌ها نمی‌ شدی

هرگز نشد که از دل تو با خبر شوم

ای کاش بی بهانه معما نمی‌ شدی

شاید اگر که عشق دلم را نمی‌ شکست

در شعر من تو اینهمه زیبا نمی‌ شدی

رفتی و مانده ام من و دلتنگی و سکوت

دنیای کوچکی که در آن ، جا نمی‌ شدی …

 

مرضیه خدیر