دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 301

امروز اگر آمیزه‌ی تنهایی و دردند

یادت می آید،با تو چشمانم چه می کردند؟

در ذهن من منظومه ای در حال تشکیل است

سیاره های کوچکش دورِ تو می گردند

بی تو که خورشید تمام ماه ها هستی

شب های گرمِ نیمه‌ی مرداد هم سردند

مرداد گفتم..؟آه!..آری ماه خوبی بود!

ای کاش می شد روزهایش باز برگردند

اصلا نپرسیدی که شهریور چه با من کرد

شب های تاریکش به روز من چه آوردند

حالا مواظب باش چون پاییز هم گاهی

کاری ندارد برگ ها سبزند یا زردند

 

پانته آ صفائی

Sonnet 300

خیره در نگاهِ عابرها ، خیره در حکایتِ پاییز

باز به تلنگری بندم تا شوم مصیبتِ  پاییز

خسته وُ شکسته وُ بی چتر، توی برزخِ خیالاتم 

طبعِ من دوباره رو کرده یک غزل به نیتِ پاییز

در تمامِ مدتِ عمرم ، درد از درون مرا خورده

روی دست من فقط مانده، گریه ای به وسعت پاییز

در غم هوای بارانی منتظر نشسته ام تا اشک

درد را به قصه ام دادی باز به نیابتِ پاییز

ردشو از کنار رویاها و َمرا به حال خود بگذار

تا تجمست کنم امشب باز در خیانتِ پاییز

شعر هم اثر نکرد انگار روی تاولِ پُر از دردم

قصه ها سر آمد وُ طی شد عمر من به سرعتِ پاییز

دیگر از رقابت گریه بی صدا عقب کشیدم من

عاقبت نفس کم آوردم ، آفرین به همتِ پاییز

 

صنم نافع