دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 316

بهشتی ترین عشق ممنوعه ام ، نگاهت شبیه ِ هوسبازهاست

تمام ِ مرا در خودت حبس کن ، تو که سینه ات محرم رازهاست

ولع دارم امشب تو را سر کشم، بپیچم به اندام تو مست ِ مست

برقصم هماهنگ با بوسه هات ، درون دلم محفل سازهاست

تو شرجی ترین داغِ مرداد بر ، خیابان پاییزی چشممی

عطش های من را به آتش بکش ، هوای تنت مثل اهوازهاست

شبیه ِ گناهان خودخواسته ، مرا با خودت می کشی بی امان

فرا می روم از مکان وُ زمان ، قدمهایم از جنس پروازهاست

نمی بینمت کاملا لُخت شو ، لباسِ غزل را بینداز دور

تنفس بکن لای این بیت ها ، مسیحای من وقت اعجازهاست !

در آغوش دریا رهایم بکن ، که آماده ی حمله ی موج هام

همین لحظه که عاشقت هستم و به روی لبم از تو آوازهاست

تو زیبا ترین قسمت قصه ای ، بمیران مرا در همین جای راه

که این شاعر لعنتی بعد تو ، خود آزاری اش مثل مُرتاض هاست

 

صنم نافع

Sonnet 315

تو که چشمان تو با هرکه به جز من بد نیست

تو که در آخر هر جزر نگاهت مد نیست

تو که دلخوش شده ای با عسل خاطره ها

غم تو با غم دلتنگی من یک حد نیست!

سایه ام طعنه به من می زند و می شنوم :

اثر از او که همه درد تو می فهمد نیست

آن که با عشق به چشمان تو با غصه گریست

این که هرشب به تب سرد تو می خندد نیست

آن که با هر نفسش مایه ی آرام تو بود

این که راه نفست را به تو می بندد نیست

ماهی قرمز احساس دلم در خطر است

دل تو معنی این فاجعه می فهمد ، نیست ؟

نیمه ی دیگر من با من از این حرف بزن

که غم دوری و نادیدن تو ممتد نیست !

گاه گاهی همه ی هستی این قلب اسیر

خبر از این دل پر غصه بگیری بد نیست

 

رویا باقری

Sonnet 314

قلبم گرفته یا برسان آب قند را

یا اینکه واکن از نفسم قید و بند را

حال مرا گرفته تب کم محلی ات

حالا چگونه سرکنم این روز گند را

فردا چه می شود به خداوند خسته ام

دیگر نمی کشم نفس خود پسند را

یک عمر آرزو به دلم ماند کم کنم

از خویش شرو شور همین نیش خند را

اردیجهنمی وسط زندگانی ام

با خود به گور می برم آمال چند را

لبخند تو شبیه مکافات خم کند

ابروی قد کشیده ی بالا بلند را

مانند خنجری که رسیده به استخوان

سرباز کرده طاقتم از خود گزند را

دیگر چگونه ترک مصیبت کنم دمی

نیشی که می زند به دلم ، دل نبد را

 

مهدی نژادهاشمی

Sonnet 313

پاییز می شوی و مرا زرد می کنی

از شاخه های تب زده ات طرد می کنی

پاییز می شوی و مرا برگ...برگ...برگ...

سرخط این حوادث ولگرد می کنی

تب می کنم از عشق تو و داغ می شوم

یخ می زنی ، دوباره مرا سرد می کنی!

دارم کبود می شوم از فرط دوریت...

از بس تمام ذهن مرا درد می کنی!

با این غروب کهنه به دردت نمی خورم

شب می شوی... به ماضی زردت نمی خورم

شب می شوی به عکس من هاشور می زنی

داری شدید توی دلم شور می زنی!

از بس تو را درون خودم بستری شدم ،

حس می کنم که مثل تو خاکستری شدم!

مجبورم اعتراف کنی عاشقم شدی!

من دلخوشم فقط به خیالات بیخودی!

اما تو می روی که بریزی به هم مرا!

دیدار آخر است... بیا دست کم مرا...

هی دور می شوی و مرا طرد می کنی

پاییز می شوی و مرا زرد می کنی

پاییز می شوم وَ فراموش می کنم

داری مرا بدون خودت مرد می کنی...

 

پرتو پاژنگ

Sonnet 312

دستت شبیه قبل پناهم نمی دهد

در سرزمین قلب تو راهم نمی دهد

چشمی که با اشاره سکوت مرا شکست

پاسخ دگر به حرف نگاهم نمی دهد

این اشک‌ها‌، ستاره‌ی شب‌های غربتم

نوری به آسمان سیاهم نمی دهد

احساس عشق ، همسفر نیمه راه من

جانی به لحظه های تباهم نمی دهد

یا عشق یا وصال ...چه سخت است زندگی

وقتی که هر دو را به تو با هم نمی دهد

گاهی هم انتخاب، فقط یک بهانه است

یعنی هرآنچه را که بخواهم ، نمی دهد  ...

 

مرضیه خدیر