دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 311

گرچه گاهی بالشم از گریه تا فردا تر است

با خیالش خواب هایم شب به شب زیباتر است

مثل دلفینی به دام افتاده در استخرم، آه!

ظاهراٌ مشغول رقصم، چشم هام امّا تر است

من نه، هرکس خواب اقیانوس را هم دیده است

چشم هایش مثل من تا آخر دنیا تر است

زندگی مثل سیابازی است، آدم هر چقدر

دوستدارانش فراوان تر، خودش تنهاتر است

گاه می گویم که باید چشم هایم را ... ولی

هرچه محکم تر ببندم چشم، او پیداتر است

 

پانته‌آ صفایی

Sonnet 310

بیا بیدار و بی تابم ، دلم آغوش می خواهد

مرا محصور کن در خود ، تنم تن پوش می خواهد

ببین دستان سردم را ، بپرس احوال قلبم را

ببوس امشب لبانم را ، که او هم نوش می خواهد

نگاهی کن به چشمانم ، بکش دستی به موهایم

فدای شانه های تو ، سر من دوش می خواهد

دلت را با دل تنگم ، یکی کن مهربان من

که حسرت های دیرینه کمی پاپوش می خواهد

اگر پر حرف و پر دردم ، غم عشق تو سنگین است

نگو ای نازنین این زن ، فقط یک گوش می خواهد

من از ابراز احساسم ، نباید دست بردارم

اگرچه چشم ظاهربین ، مرا خاموش می خواهد

 

مرضیه خدیر

Sonnet 309

برای بی تو سرکردن در و دیوار کافی نیست

خیال و خواب درهر نیمه شب بیدار کافی نیست

میان این همه آدم تویی اهل ِدلِ تنگم

که شرح درد در لفافه ی اشعار کافی نیست

خودم خانه خرابی را بنای خویشتن کردم

دمی بیرون کشیدن از دلِ آوار کافی نیست

به دست ابرهای تیره دادی آسمانم را

که سیل ِ اشک از چشم ندانمکار کافی نیست

اگر حلاج ِ چشمانت مرا منصور می خواند

برایم پیچ و تاب ِ حلقه های دار کافی نیست

فراموشت نخواهم کرد آنسان که می فهمی...

برای درد بی درمان شدن انکار کافی نیست

 

سید مهدی نژادهاشمی

Sonnet 308

برای خنده های تو دلم تنگ است میبینی؟

دوباره بین عقل و حسّ من جنگ است میبینی؟

همه فریاد و اشک من نکرده در تو تاثیری

نداری هیچ احساسی دلت سنگ است میبینی؟

غرورم را شکستم من صدایش را شنیدی تو

برایت این شکستن ها خوش آهنگ است میبینی؟

من و یک دل که دور از تو شده لبریز از یادت

خداوندا دلم با او چه یکرنگ است میبینی؟

نمیدانم که در این ره بمانم یا نمانم من

ولی پای دلم در عشق تو لنگ است میبینی؟

برایم کوچه ی عشقت شده یک کوچه ی بن بست

در این بن بست یک شاعر چه دلتنگ است میبینی؟

 

امیرحسین زاهدی

Sonnet 307

گفتن از عشق تو افسوس ؛ کمی دیر شده

حال ما دستخوش این همه تغییر شده

دیگری آمد و بر سفره قلب تو نشست

بردی از یاد ؛ دلی را که نمک گیر شده

با دل خسته ؛ سرِ از تو گذشتن دارم

پایم اما به دل سنگ تو زنجیر شده

تو پی زندگی ات رفتی و من خواهم گفت

شعر هایی که به تفسیر تو تصویر شده

چاره این دل ویران شده شاید مرگ است

آن غزالم که شبی عاشق یک شیر شده

دلخوشم با غزلی تازه، دو خط درد و دلی

از زمانی که دلت از دل من سیر شده

 

سحر هادیلو