دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 317

حق داشتی که محو تماشا نمی‌ شدی

درگیر بی قراری دریا نمی‌ شدی

حق داشتی که بگذری از من به سادگی

آخر تو که شکسته و تنها نمی شدی !

فرقی نداشت ، بود و نبودم برای تو

گم می‌شدم مدام و تو پیدا نمی‌ شدی

با هر نفس ، خیال تو از من عبور کرد

پابند التماس نفس‌ها نمی‌ شدی

هرگز نشد که از دل تو با خبر شوم

ای کاش بی بهانه معما نمی‌ شدی

شاید اگر که عشق دلم را نمی‌ شکست

در شعر من تو اینهمه زیبا نمی‌ شدی

رفتی و مانده ام من و دلتنگی و سکوت

دنیای کوچکی که در آن ، جا نمی‌ شدی …

 

مرضیه خدیر

Sonnet 312

دستت شبیه قبل پناهم نمی دهد

در سرزمین قلب تو راهم نمی دهد

چشمی که با اشاره سکوت مرا شکست

پاسخ دگر به حرف نگاهم نمی دهد

این اشک‌ها‌، ستاره‌ی شب‌های غربتم

نوری به آسمان سیاهم نمی دهد

احساس عشق ، همسفر نیمه راه من

جانی به لحظه های تباهم نمی دهد

یا عشق یا وصال ...چه سخت است زندگی

وقتی که هر دو را به تو با هم نمی دهد

گاهی هم انتخاب، فقط یک بهانه است

یعنی هرآنچه را که بخواهم ، نمی دهد  ...

 

مرضیه خدیر

Sonnet 310

بیا بیدار و بی تابم ، دلم آغوش می خواهد

مرا محصور کن در خود ، تنم تن پوش می خواهد

ببین دستان سردم را ، بپرس احوال قلبم را

ببوس امشب لبانم را ، که او هم نوش می خواهد

نگاهی کن به چشمانم ، بکش دستی به موهایم

فدای شانه های تو ، سر من دوش می خواهد

دلت را با دل تنگم ، یکی کن مهربان من

که حسرت های دیرینه کمی پاپوش می خواهد

اگر پر حرف و پر دردم ، غم عشق تو سنگین است

نگو ای نازنین این زن ، فقط یک گوش می خواهد

من از ابراز احساسم ، نباید دست بردارم

اگرچه چشم ظاهربین ، مرا خاموش می خواهد

 

مرضیه خدیر

Sonnet 125

انـکــار می کـنـی تــب ایـن الـتـهــاب را

تـا نـشـنـوی حـکـایـت ِ حـالـی خـراب را

یک لحظه صبر کن نـرو از پیش من ببیـن

در چشـم مـن نمـایـش ایـن اضطـراب را

بـعـد از تـو با تـمـام وجـود ش به گردنـم

خواهـد فـشـرد خاطره هایـت ، طنـاب را

بـا بـوسـه هـای آخـرت انـگـار ریـخـتـی

در قـلـب مـن حـرارت حـسـی مـذاب را

حـالا کـه بـا تـو تـا تـه دنـیـا نمی روم

با مرگ می روم ، بچشم طعم خواب را

شاید که مشکل ام فقط اینگونه حل شود

از مـن مـپـرس عـلـت ایـن انـتـخـاب را ...


مرضیه خدیر




* پـلـک های مرطـوب مـرا بـاور کـن

  ایـن بـاران نـیـسـت که میـبـارد

  صـدای خستـه ی مـن است که از چشمـانـم بـیـرون میـریـزنـد...


** چیز مهمی نیست آقـا ، کاملا خوبـم

   دارم بـرای قـاب عکست میـخ می کوبـم

   بر روی این دیـوار سـرد لعنتی ، یا نـه...!

   روی دل دیـوانـه ی همـیـشـه آشوبـم...


Sonnet 93

عشقت که رفت کار دلم هم تمام شد

بـاران اشتـیــاق تــو نـم نـم تمـام شد

از بوتـه های بـاور مـن بـهت سـر زد و

طغیـان بوسـه های دمـادم تمـام شد

در سرزمین خشک و کویری قلـب من

آرامشی به وسعت عالم تمـام شد ...

از آن بهشـت با همه ی نـاز و نعمتش

حـوا نـدیـد خـیــری و آدم تمـام شـد

چشمـم هنــوز راه تــو را آب می زند

ای بی وفا بیا که وجودم تمام شد ...


مرضیه خدیر



* گفتم که دگر در سر من شور غمـت نیست

  در چشم من آویخت نگاهش که ببین هست

  لعبت شیبانی


** رفتی و باز نمی آیی و من بی تو به جان

    جان من این همه بی رحم چرایی ، بازآ

    وحشی بافقی