دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 122

چرا خود را کسی در دام صد بی نسبت اندازد

رود با یـک جهـان نا اهـل طـرح صحـبـت انـدازد

حـذر از صحبت اوبـاش گـر خود یک نفـس باشد

که گـر خود پادشاهی کثـرت اندر حرمـت اندازد

نگـه دار آب و رنگ خویـش ای یاقوت بی قیمت

که بی آبـی و بی رنگـی خلـل در قیـمـت اندازد

چـو بـاشـد بـاده در خم تلخی و حالی دگـر دارد

تـصـرف کـردن بـادیـش از کـیـفـیـت انـدازد

خلاف عـقـل بـاشـد مـی نـخـورده جـامـه آلـوده

بـرد خـود را کـسی در شاهـراه تـهـمـت انـدازد

تو و ما را وداع حسن و عشق اولاست کاین صحبت

نـه تـنـها حسـن را ، سد عشـق را از حالـت انـدازد

مجال گفت و گو تنگ است ، گو وحشی زبان درکش

همـان بـه کـایـن نصیـحتـها به وقـت فـرصـت انـدازد


وحشی بافقی



* انجـام حسن او شـد پـایـان عشـق مـن هم

رفـت آن نـوای بـلـبـل بی بـرگ شـد چمن هم

کرد آنـچـنـان جمـالی در کـنـج خـانـه ضـایـع

بر عشق من ستم کرد بر حسن خویشتن هم

وحشی بافقی

Sonnet 103

اشک بر گونـه و لبخنـد زدن آسان است

سخن خوب و خوشایند زدن آسان است

فـکـر می کـرد اگـر بـشـکـنـد و بـرگـردد

بـسـتـن زخـم و پـیـونـد زدن آسـان است

سنگ باشی هنری نیست که با سنگدلی

تـکـیـه بـر قـامـت الـونـد زدن آسـان است

کم کم از قربت این فاصلـه ها می فهمی

پشت پا بر سر سوگـنـد زدن آسـان است

دل نـگـه دار کـه در مـعـرکـه ی ایـن بـازار

حـرمـت خـاطـره را گـنـد زدن آسـان است

بـیـن دنــیـای مـجـازی شلـوغ و بـی رحـم

عشـق ورزیـدن و تـرفـنـد زدن آسـان است

 

مرضیه اوجی

 


* ناگهان پرده بر انداخته ای یعنی چه ؟!

  مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه

  زلف در دست صبا ، گوش به فرمان رقیب

  این چنین با همه در ساخته ای یعنی چه

  شاه خوبانی و منظور گدایان شده ای

  قدر این مرتبه نشناخته ای یعنی چه ؟!

  نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی

  بازم از پای در انداخته ای یعنی چه

  هرکس از مهره ی مهر تو به نقشی مشغول

  عاقبت با همه کج باخته ای یعنی چه

  حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار

  خانه از غیر نپرداخته ای یعنی چه ؟!

  حافظ

 

** پرده برانداختنت از دو رویی بهتر است

    اما آشکار کردنش هم نه از قبحش می کاهد و

    نه جبرانش می کند ...

   - کی دهد در جلوه گاه دوست عاشق راه غیر

   دم مزن از عشق اگر ره می دهی بر دیده خواب

   وحشی

 

Sonnet 93

عشقت که رفت کار دلم هم تمام شد

بـاران اشتـیــاق تــو نـم نـم تمـام شد

از بوتـه های بـاور مـن بـهت سـر زد و

طغیـان بوسـه های دمـادم تمـام شد

در سرزمین خشک و کویری قلـب من

آرامشی به وسعت عالم تمـام شد ...

از آن بهشـت با همه ی نـاز و نعمتش

حـوا نـدیـد خـیــری و آدم تمـام شـد

چشمـم هنــوز راه تــو را آب می زند

ای بی وفا بیا که وجودم تمام شد ...


مرضیه خدیر



* گفتم که دگر در سر من شور غمـت نیست

  در چشم من آویخت نگاهش که ببین هست

  لعبت شیبانی


** رفتی و باز نمی آیی و من بی تو به جان

    جان من این همه بی رحم چرایی ، بازآ

    وحشی بافقی

Sonnet 87

دارم کلافه می شوم از این فشارها

هی پیچ و تاب می خورم و مثل ِ مارها ....

هی سرد می شود بدنم مثل ِ مرده ها

هی درد می کشم به توانِ هزارها

یک لحظه خوب هستم و یک هفته بی قرار

حالم نگفتنی شده مثل ِ خمارها

دارم تو را کنار ِ خودم کم می آورم

اصلا نمی خورَد به من اینگونه کارها !!

حتی به عکسهای ِ تو دشنام می دهم

آنهم کسی که خوابِ تو را دیده بارها !!

لعنت به خنده های ِ تو و گریه های ِ من

نفرین به وعده های ِ تو و این شعارها

دیگر کسی به داد ِ دل ِ من نمی رسد

بدجور خسته هستم از این انتظارها

اینست حال و روز ِ من از بعد ِ رفتنت

اینسـت آخـر عاقبـت ِ بیقـرارهـا


مجید پارسا



* این روزها

  آنقدر دلتنگم

  که قاب عکس تو را

  محکم تر از قبل به سینه ی دیوار می کوبم


  و آنکه هر روز

  خودش را با عکس هایت به دیوار می زند

  تنها با ترک هایی درمی افتد

  که خشم دلتنگی اش را پنهان نمی کنند

  منیره حسینی



** یک بـار نباشـد کـه نیـازرده‌ام از تـو

    در حیرتم از خود که چه خوش کرده‌ام از تو

    وحشی بافقی