دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 237

نشستی پیش خود گفتی : دلش آرام خواهد شد

دوباره باز می گردد دوباره خام خواهد شد

نشستم پیش خود گفتم : که دیگر بر نمی گردم

دلش را سخت می سوزم جهان در کام خواهد شد

نشستی پیش خود گفتی : دلش را سخت آزردم ...

ولی میدانم این را ، آهوی من رام خواهد شد

نشستم پیش خود گفتم : بیازارش بیازارش ....

که روز سرکشی هایش به نفرت شام خواهد شد

نشستی پیش خود گفتی : چه کردم با غرور او

دوباره باز می گردد ؟کی این ایام خواهد شد ؟

نشستم پیش خود گفتم :چه گفت او غیر حرف دل ؟

چه باید کردنم اینک ، که دل بد نام خواهد شد ؟

نشستیمُ چه ها گفتیم ، اما دیدگان ما

به دزدانه نگاهی آشنایم خام خواهد شد


مرضیه اوجی

Sonnet 207

این قافیه به بغض غزل جا نمی شود

بغضی نشسته روی دلم پا نمی شود

درگیر می شوم که بگویم برای تو

گرچه به گفتنش دل من وا نمی شود

تا دست می برم به قلم گریه می کنم

دیگر قلم به یاد تو اغوا نمی شود

این درد جاری است به مرداب روح من

می ریزد و به وسعت دریا نمی شود

بر این سند دوباره بیاور بهانه ای

این غم به دست های تو امضا نمی شود

من داورم مگر ، که قضاوت کنم تو را

دیروز ما ، بهانه ی فردا نمی شود

در این غزل شکسته تو را خواستم ولی

نیلوفر حضور تو بودا نمی شود


مرضیه اوجی

Sonnet 137

می ترسم این قضیه خطرناک تر شود

آن چشم های زل زده شکـاک تر شود

می ترسـم از هـدایـت افکـار نادرسـت

زخمی نشسته بر دلش و چاک تر شود

نـــادیـــده را بـه حـــد تـصـــور درآورد

از انفـجــار کـیـنــه غـضـبـنـاک تـر شود

یک حس منقرض شده را می برم سفر

حتی اگـر تـمـامـی ایـن ساک تـر شود

بگـذار تا که بگـذرم از آتـشـش...کمـی

شایـد نگـاه چرک و دلـش پـاک تر شود

شایـد پس از هـزار صده روح خستـه ام

حسی جدیـد گـیـرد و بی بـاک تـر شود

بـرگــردم و دوبــاره بـه دسـتـش بـیـاورم

حـتـی اگــر کـه دامـن ادراک تــر شـود


مرضیه اوجی



* تا آن چه را که هست ببینی به روشنی

  با عینکی شکسته دلم را نگاه کن!

  من عاشقم به عاشقی ام برنمی خورد

  در حق من به حد توان اشتباه کن


** رسم دیدِ من که چیزی جز خطاپوشی نیست

    مثل همیشه با هر که دلت خواست باش

   ولی خودت حتی اگر مرا در شعر با کسی دیدی

  حالت از من بهم بخورد ، نترس حالم از بی انصافیت بهم نمی خورد ...

Sonnet 136

ایـن روزهـا کـه حـامـلـه ی سـوگـواری ام

دل تـنـگـم ... از کـنـار تـو بـودن فـراری ام

تـنـهـا پـرنـدگـان قـفـس فـهــم می کـنـنـد

کنـج قفـس نشستـه چـرا چون قنـاری ام

حرف از غـزل نـزن که زنی زجـر می کشد

در انــزوای خـلــوت پـرهــیــز کـاری ام

شمعی نشسته در شب بی شور زندگی

خاموش و مستحق به شب زنده داری ام

وقتـی غـزل به قـالـب غـم جـا نمی شـود

از حـد گذشتـه است غم بی قـراری ام....

قـلـب تـرا شکسـتـه ام و درد می کـشـم

دیگر نگـو....نگـو که: مـرا دوست داری ام

دردادگـاه عـشـق تـو محـکـوم می شـوم

چون مـتـهـم به غصـه و انـدوه خواری ام!

دایـم به حبس و بنـد خودم فکـر می کنم

درگیـر تـرس و  وجهـه ی بی اعتـبـاری ام

بخشیـده ای مرا و.... نبخشیـده ای مرا !

تـبـعـیـد می کنی به فـرامـوش کـاری ام

بـگـذار تـا کـه بـگـذرم از گـیـر و دار درد

لطفا ! مرا به حال خودم ...می گذاری ام ؟!


مرضیه اوجی



* نمی دانم چه بـد کردم ، که نیکم زار می داری؟

  تنـم رنـجـور می خواهی ، دلـم بـیـمـار می داری

  مرا دشمن چه می داری؟ که نیکت دوست می دارم

  مـرا چـون یـار می دانـی چـرا اغـیـار مـی داری؟

  دریـغـا! آنـکـه گـه گـاهـی بـه دردم یـاد می‌کـردی

  عـزیــزم داشتـی اول ، بـه آخـر خـوار مـی‌داری

  عراقی

Sonnet 135

مـن بـه رغـم دل بی مـهـر تـو دلـدار گـرفـتـم

گشتـم و گشتـم و بـهـتـر ز تـو را یـار گـرفـتـم

خنـده یی کردم و دل بـردم و با لطفِ نگـاهی

تـا بـمـیـری ز حسـد وعـده ی دیـدار گـرفـتـم!

دامن از دست من،ای یار! کشیدی،چه توانم؟

گـلـه ای نـیـسـت اگـر دامـن اغـیــار گـرفـتـم

بعد از این ساخته ام با،نی و چنگ و می و ساقی

بی تـو مـن دامن ِ این چـار به نـاچـار گـرفـتـم

لیک باور مکن ای دوست! که این راست نگفتم

انـتـقـام از دل سنـگ تـو بـه گـفـتـار گـرفـتـم!

مـن کـجـا یـاد تــو از خـاطـر سـودازده رانـدم؟

یـا کـجـا جـز تــو کـسـی یـار وفـادار گـرفـتـم؟

تـا رُخـت شمـع فـروزنـده ی بـزم دگـران شـد

مـن چو تاریکی شب گوشه ی دیـوار گرفـتـم

گـلـه کـردی کـه چـرا یـار تــو یـار دگـران شـد

دیدی،ای دوست،به یاری ز تـو اقـرار گرفـتـم؟

 

سیمین بهبهانی




* خـبـر از حـال دلــم خـواسـتـه ای ؟! یـک کـلـمـه :

  بـاز هـم دل بـه کـسی غـیـر تـو نـسـپـرده...مـپـرس

  مرضیه اوجی

 

** کسی بیاید پادرمیانی کند،

     و بگوید

     جز خودم

     پای کسی در میان نیست ...

    کامران رسول زاده  

 

*** در این عاشق کشی نگـذار مـن را

      از اوج ِ بـی کـسی بـــردار مــن را

     حسودی کن بـرای عشـق، هـرگـز-

     -بـه آغـوش کـسی نـسـپـار مـن را

     مریم حقیقت

 

****