دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 299

از هم بپاشانم به آسانی! مهم نیست

اینها برای هیچ طوفانی مهم نیست!

آغوش من مخروبه ای رو به سقوط است

دیگر برایم عمق ویرانی مهم نیست

با دردِ خنجر، دردِ خار از خاطرم رفت

بعد ازتو غم های فراوانی مهم نیست

یک مُرده درد ِ زخم را حس می کند؟ نه!

دیگر مرا هرچه برنجانی مهم نیست

دارو ندارم سوخت در این آتش اما

هرچه برایم دل بسوزانی، مهم نیست

هرکس که با ایمان به راهی رفته باشد،

دیگر برایش هیچ تاوانی مهم نیست

حالا چه خواهد شد پس از این؟هرچه باشد!

این بار دیگر هیچ پایانی مهم نیست

 

رویا باقری

Sonnet 298

برو که باز دلت را به دلبری دیگر ...

به هرکسی که گمان می بری کمی سرتر...

برو که عشق پشیمان شود از آمدنش

که ما دو روح جداییم، در دو تا پیکر!

بگو به شعر که این بار حالی اش بشود

قرار نیست بیایی، قرار نیست اگر،

دلم گرفت، به یادم بیاورد که تو را...

قرار نیست که این روزهای شهریور...

چقدر حرف نگفته میان پنجره ماند

چه شعرهای سپیدی که توی این دفتر...

برو که مرگ خودم را نشان من بدهی

برو که نیست نیازی به زخم این خنجر!

همیشه آخر قصه بی آشیان مانده ست

پرنده ای که به امید شاخه ای بهتر...

برو! دوباره هوایی نکن مرا ای عشق!

و فکر کن که از این جمع شاعری کم تر...

 

رویا باقری

Sonnet 297

پشتِ هر منظره دنبال غمی پنهانم

عُمق هر فاجعه را روی ورق می ریزم

لحظه ی شعر نوشتن که دلم آشوب است

لحظه ی شعر نوشتن که عرق می ریزم

لحظه ی شعر نوشتن که زنی دیوانه

در دل ِ خاطره هایم نفسش می گیرد

جای من با همه ی شهر تو می خوابی و ُ

یک نفر پشتِ غم پنجره ها می میرد

لحظه ی شعر نوشتن که به هم می ریزم

تا بترسانمت از عاقبت ِ رویایم

باورت کرده ام وُ با همه ی احساسم

روز وُ شب سمت تو وُ حادثه ها می آیم

تجربیات ِ گذشته چه سکوتی کردند!

بوسه ات چشم مرا روی همه می بندد

نور را کم کن وُ بگذار هم آغوش شویم

چون که این آینه دارد به تنم می خندد

نور را کم کن وُ بگذار که تا اینجایی

من خودم باشم و در خاطره تکرار شوم

حالتِ شعر نوشتن به قلم دست دهد

صبح با بوسه وُ تصویر تو بیدار شوم

ماندگارت بکنم لای غزلهایی که ...

می شناسند تو را در همه ی دوران ها

تا ابد خوانده شوی توی هم آغوشی ها

تا ابد خوانده شوی در همه ی زندان ها

پشتِ هر منظره دنبال غمی پنهانم

عمق هر فاجعه را روی ورق می ریزم

لحظه ی شعر نوشتن که دلم آشوب است

لحظه ی شعر نوشتن که عرق می ریزم

 

صنم نافع

Sonnet 296

تو که راهی شدی،نمیدانی،معنی بی قرار یعنی چه ..

مثل یک ماهواره ی تنها،گم شدن در مدار یعنی چه..

حمله ی لشکر غزل دیدی؟ امشب از حس شعر لبریزم

غرق آرامشی نمی فهمی،لحظه ی انفجار یعنی چه..

می روی سمت یک فراموشی..چمدانی گرفته ای دردست..

شاعری بی قرار می فهمد،سوت ِ تلخِ قطار یعنی چه..

با صدای رسا که می خندی، بنده مسئول خنده ها هستم

بی خیالی تو و نمی فهمی،شانه ی زیر بار یعنی چه..

دل من را زدی به دریاها،دل دریا ندیده ی ترسو

چشم دریایی ات به من فهماند،آبی بی گدار یعنی چه..

مدتی می شود پر از دردم ، مثل یک سال پیشِ ِ حال خودت

تو خودت هم که خوب میدانی،قرص..روزی سه بار یعنی چه..

آه! با میله های مواجی،چشم های تو در محاصره است

مژه هایت به من نشان دادند،آسمان در حصار یعنی چه..

شاعری خسته از غزل هایش،سمت باران دوباره راه افتاد

هیچ کس..هیچ کس نمیداند،پرسه در لاله زار یعنی چه..

 

محمد شریف

Sonnet 295

دیشب نبودی عاقبت بی تاب خوابیدم

با قرص های قرمز اعصاب خوابیدم

هرچند احساس مرا هرگز نمی فهمی

مثل پلنگی عاشق مهتاب خوابیدم

مانند نیلوفر که از خوابم گذر کردی

احساس کردم در دل مرداب خوابیدم

از تنگ خود بیرون پریدم مانده و رانده

تا در نهایت گوشه ی سرداب خوابیدم

حالا دلت قرص است و حالم می شود بدتر

مانند گرگی گیج و منگ خواب خوابیدم ..

 

مهدی نژادهاشمی