دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

دلـنــشــیـن

... شبهای شعرخوانی من بی فروغ نیست

Sonnet 289

می برد روزگار از سرت شور و حال مرا هم

در پی اش یاد و.. نام و.. نشان و.. خیال مرا هم

روزگاری به مرداب ها می کشانند بی تو

چشمه در چشمه، احساس پاک و زلال مرا هم

بوم های پر از رنگ نقاش های زبردست

محو کردند از خاطرت، جای خال مرا هم

مثل پروانه ها دست آتش سپردی چه آسان!

در اجاقِ دلت، آرزوی محال مرا هم

حس نکردی چگونه شکستند در هم، عقابان

در هوای پریدن به سوی تو بال مرا هم

شک ندارم که گم می کنی پشت هر برف و باران

در دلِ سردِ اسفندها، عطر شال مرا هم

باد، همراه هر توت خشکیده بر خاک انداخت

گوشه ی باغ پاییزی ات، سیبِ کال مرا هم

گهگداری سری بر مزارم بزن تا نگیرند!

در تبِ انتظار قدوم تو، سال مرا هم

 

حسنا محمدزاده

Sonnet 288

درد های بدون درمان را، لابد از حکمتش خدا می خواست

برسرم زندگی چه ها آورد،جای آنها دلم چه ها می خواست ؟!

صبحِ فردا حدود ده سالست، توی این قصه باورت کردم

تا به جایی رسیدم از عشقت،" که زنِ تشنه بی هوا می خواست –

لب خود را به بوسه ات بزند ،برسد تا به اوج لذت ها

کُل ِمردانگی دنیا را، توی آغوش خود رها می خواست "

می شدی یک جنون مدت دار، نفَست هم شفای روحم بود

عشق ، من را فقط به عنوان ِیک وفادارِ مبتلا می خواست

جیغ ها نطفه ی سکوتت را در دهانِ جدا شدن انداخت

بخت، من راهمیشه افتاده ، در نهایت به دست وُ پا می خواست

شب در آغوش باورم بودی ، روزها پشت پنجره ، غمگین

مثل اینکه پرنده ای زخمی، در قفس ذره ای هوا می خواست

قدرتم در تخیلت بالاست ، با تو در شعر زندگی کردم !

تا شنیدم همان صدایی را ،که دل من از ابتدا می خواست

هر شب از دفترم غزل خواندی ، توی بشقاب من غذا خوردی

با خودت گفته ای که طفلی او ،با تمام دلش مرا می خواست

پس چرا بدترین گزینه شدم ، وسط لحظه های تنهاییت ؟

زندگی همچنان مرا غمگین ،دل شکسته و بی صدا می خواست ؟

لابد از حکمتش خدا می خواست ،مرد تنهای قصه ام باشی

آه شاید تو را به من می داد ،آه شاید فقط دعا می خواست

 

صنم نافع